۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

         



حالات و دعای روسپی تبریزی زیبا ناوک در زمان احتضار آیت الله خمینی



خرداد 1368 بود. آیت الله خمینی در بستر بیماری و احتضار افتاده بود. روزهای دردناکی برای من بودند. بی نهایت شیفته و مرید امام خمینی بودم. با بیماری و احتضار او بنیان زندگی من نیز متزلزل شده بود. بشدت غمگین و اندوهناک بودم. هوش و حواسی در درس و تحصیل برای من نمانده بود. تمام این روزها برای سلامتی امام روزه می گرفتم و از هیچ نذر و نیاز و التماسی برای سلامتی او دریغ نمی کردم.

از رادیو و تلویزیون لحظه لحظه پی گیر ماوقع بودم. او تبلور عینی اعتقادات‌ام در آن مقطع بود. دیوانه وار او را می‌پرستیدم.

شب قبل از رحلت امام به پشت بام خوابگاه مان رفتم. رو به آسمان نماز خواندم و نماز خواندم و برای سلامتی او دعا کردم و دعا، اما اصلاً ارضا نمی شدم. حال عجیبی داشتم. به سجده افتادم و گریه کردم. نمی دانم چقدر طول کشید. فقط می‌دانم که دیگر از شدت ناله و گریه دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود. رو به درگاه الهی التماس می کردم:

« خدایا! نمی دانم دیگر چگونه التماست کنم و از تو سلامتی و زنده نگه داشتن امامم را بخواهم؟ ترا به هر آنچه دوست داری او را برای ما و ملت ما نگه دار! جان من را بگیر! جان همسرم! جان بچه هایم! جان همه نزدیکانم! و آنها را با لحظه ای از عمر بیشتر امام عوض کن! دیگر نمی دانم چه از زندگی ام را برایت عرضه کنم و چه به تو بدهم؟ تا این خواسته ام را قبول کنی. خــدااااخــدااا! التماست می کنم که او را برای ما نگه داری …»

بعد از ساعتی با گردن درد و بدن کوفته از روی سجاده ام بلند شده و به اطاقم رفتم و خوابیدم. صبح حدودهای ساعت 7-6.5 بود که رادیو را روشن کردم. صدای تلاوت قرآن به گوش می رسید. بی اختیارعصبی شدم و پیچ رادیو را چرخاندم تا کانال دیگری را بگیرم ولی باز هم قرآن بود. نه! نه! از تصور آنچه به ذهنم می رسید وحشت کرده بودم.

باز کانال دیگر و باز کانال دیگر! همه جا تلاوت قرآن بود.

«وای! وای! خدایا! نه! فقط آرزویم اینست که احساسم درست نباشد!»

ولی لحظاتی بعد بین تلاوت های آیات قرآن خبر وحشتناک رحلت رهبرم را شنیدم. گریه و ناله و زاری برای بروز غم و اندوه ام کفافم نمی داد. چشمانم را بشدت به هم فشردم و با دستانم صورتم را پوشاندم. فشار دردهای درونم را در آخ! آخ! آخ‌هایی که از اعماق وجودم برمی آمدند نشان می دادم. سرم بی اراده به اینور و آنور تلو تلو می خورد.

درد می کشیدم درد! و احساسم بدون تسلیم در برابر رضای خدا بر مرگ نفرین می کرد.

ساعتی بعد زیر دوش آب سرد رفتم تا کمی آرام گیرم.

دانشجویان دیگر نیز متاثر از این واقعه شده بودند. اتوبوس‌هایی از دانشگاه برای مسافرت به تهران در اختیار دانشجویان گذاشته شدند. من نیز راهی تهران شدم.

آخ آخ! تا تاب و توانی بود در مصلی تهران با دیگر شرکت کنندگان عزاداری می کردم و بقیه ساعات در برابر تلویزیون سوگواری.

جمال هم در این زمان همراه با دوستان سابق سپاهی‌اش در بخش تبلیغات برای مراسم امام فعال شده بود. یکی از پوسترهای زیبای امام خمینی در آن روزها نقاشی یک شبه جمال است.

در بازگشت به مشهد در اولین هفته بعد از به پایان رسیدن عزای عمومی، من یک مقاله شعرمانندی بسیار با احساسی در وصف این روزهای وداع خودم با امام خمینی نوشتم و در جمع دانشجویان در سالن از پشت تریبون برای همه خواندم.

فقط شمائی کلی از احساسات پرشور و عاشقانه ام نسبت به امام خمینی در این متن و مقاله را در ذهنم داشتم تا اینکه در حین نوشتن این کتاب زینب و ارسال فایل های آن به اینترنت یک روز ایمیلی با عنوان «دست خط» از مصطفی طالبی دریافت کردم. هدیه ای بزرگ از او. این دست خط ها مربوط به این متن و مقاله من در باره امام بودند که او اسکن آنها را برایم پیوست کرده بود. عکس مصطفی در صفحاتی از این کتاب هست.


در آن روزها یک شعر عرفانی، تحت عنوان «چشم بیمار» از امام در رسانه ها منتشر شدد که حالات من را به او شدت بخشید. من تا سالها همیشه آن اشعار را به همراه داشتم و حتی در مجامع و جلسات مختلف در باره این اشعار تفسیر و سخنرانی ها کرده بودم.

چشم بیمار


من به خال لبت اى دوست گرفتار شدم چشم بیمــــار تــــو را دیــدم و بیمار شدم


فارغ از خود شدم و كوس اناالحق بزدم همچــــو منصــور خــــریدار سرِ دار شدم


غم دلدار فكنده است به جــانـم، شـررى كــه بـــه جــــان آمدم و شهره بازار شدم


درِ میخانه گشایید به رویـم، شب و روز كه من از مسجد و از مدرسـه، بیـزار شـدم


جــامــه زهد و ریا كَندم و بر تن كردم خــــرقـــه پیـــر خـراباتى و هشیار شدم


واعــظ شهــر كه از پند خود آزارم داد از دم رنـــد مــى‏آلــــوده مـَددكار شدم


بگـذاریــد كــــه از بتكــده یادى بكنم مـــن كـه با دستِ بت میكده، بیـدار شدم








 

ضیا بخشائی و زیبا ناوک 2001