زیبا ناوک یا همان سیبا- زینب معمارنوبری متولد 1339 در شهر تبریز می باشد. به قول خودش او نمونه ای از افراط در هر زمینه ای بوده و هست و اساساً افراط و تفریط را دوست دارد.
سیبائی که در 6 سال دوران کمونیستی اش، حتّا کلمۀ خداحافظ را به کار نمی برد، چرا که نام خدا در آن واژه بود، یک دفعه در دوران 5 سالۀ زندانش آن چنان مذهبی و توبه کار می گردد که نامش را از «سیبا» به «زینب» برمی گرداند تا راه زینب کبرا را در تعالی به سوی خدا و عرفان ادامه دهد.
تا بدان سان که بعد از آزادی اش از زندان، حلقۀ ازدواج از همسر اعدامی اش علی را به جبهه ها تقدیم می دارد و برای نشان دادن ایثارش به ازدواج با پاسداری از حزب اللهیان راضی می شود. جمال شیرمحمدی در عین داشتن همسر حامله و دختر 4 ساله، عاشق زینب ما گشته بود و هر دو با این ازدواج چه ها متحمل می شوند، خود داستان عجیب دیگری دارد که به تفصیل در کتاب «زینب» زیبا ناوک آمده است.
او در سال1357 وارد دانشکده پزشکی مشهد شده بود. بعد از 10 سال فاصله، دوباره ادامه تحصیل را آغاز میکند و همانگونه که خوان های مختلف را یکی پس از دیگری طی می کرد، علیرغم سختی های بسیار در این عرصه نیز موفق و سربلند با درجه دکترا فارغ التحصیل می شود.
او که اینک با «زی» زینب و «با» از سیبا ، «زیبا» گشته است، قصد آشتی با برهه های گوناگون زندگی اش را دارد و در این راستا آنها را به نثر و شعر و نوشتار کشانده است که تا کنون بیش از 8 جلد کتاب شده اند.
او هم چنین در صدد بوده که تجارب 20 سال رواندرمانی خود را به روی کاغذ آورد که در این زمینه نیز گام های کمی برنداشته است.
در استفاده از نوشته ها و کتابها و نیز کلیپ های زیبا ناوک، او حق محفوظی برای خود قائل نشده است و کپی رایت و استفاده از آنها کاملا آزاد است.
از جمله کتابهای او «سیبا» دوران کودکی، نوجوانی و قبل از زندان زیبا ناوک
«سیبا- زینب» دوران زندان
«زینب» دوران بعد از آزادی از زندان زیبا ناوک
و دهها داستان واقعی دیگر و مجموعه مقالات مختلف او می باشند که همگی از وبلاگ او قابل دانلود می باشند.
از پیش گفتار کتاب بی بند و بار، بخش دوم کتاب عادتی؟!عادتی؟!عادتی؟!
شب بعد ازتولد من، مادرم خواب عجیبی می بیند. این خواب سالها بعد برایش معنا مییابد. مادر بعدها خوابش را برایم تعریف كرد. آن خواب چنین بود:« تو را در گوشهای خوابانده بودم. بانویی فرشته مانند وارد اتاق شد. به سویت آمد و با انگشتش روی پیشانیت چیزی نوشت. از فرشته پرسیدم: بر پیشانی دخترم چه نوشتی. او به سردى پاسخ داد: «نوشتم كه سیاه بخت خواهد شد». گریه كنان به سویش دویدم. در آستانه در به او رسیدم. دامنش را گرفتم و به التماس از او خواستم كه نگون بختت نکند. وقتى عجز و التماسم را دید؛ گفت: « خیلی خوب، بلند شو! » آنگاه دوباره به طرف تو آمد و روی پیشانیت چیزی نوشت و گفت : « آن طرف پیشانیش هم نوشتم که خوشبخت خواهد شد.»
داستان را از آنجا آغاز میکنم که پدرم چند سال قبل از ازدواجش، موقع مسافرت به زنى برمى خورد كه دخترى کوچک و زیبا به همراه داشت. آن زن دخترش را سیبا صدا میزند. پدرم شیفته دخترک کوچک میشود و با خود عهد میکند که اگر خداوند روزی به او دختری بدهد؛ نام او را سیبا بگذارد.
یک سال و نیم بعد از تولد برادرم، محمد باقر من به دنیا میآیم. پدرم آن زمان بیست و سه سال داشت وجوانى ثروتمند بود. موقعیت اجتماعی، اقتصادی خوبى داشت. در آن سال ها، بسیارى از خانوادههای تبریزی در محیطى بسته و سنتى زندگى مى كردند. زنان دراین خانواده ها بیشتر از مردان تحت فشاربودند. مادر من هم یكى از همین زنان بود. او تحت فشار شدید خانواده شوهرش به ویژه مادرشوهرش قرارداشت. با کوچکترین حرکت از طرف خانواده پدرم مورد اتهام قرارمى گرفت.
مادرم بلافاصله بعد از تولد برادرم مرا حامله شده بود. به همین دلیل به او اتهام میزدند که این بچه از شوهرش نیست. ناراحتی مادرم زمانی شدت مى گیرد که پدرم روزى از روی عصبانیت بر این حرف صحه مى گذارد. این مسئله مادرم را بشدت مى رنجاند و پدرم را نفرین مى كند: « ازخدا مى خواهم كه این بچه شبیه خودت بشود تا خودش جوابگویت باشد.»
دست برقضا نوزاد گویی سیبی بود که از وسط نصف کرده بودند. نیمی پدر و نیمی فرزند دختر. با تولد من پدر به آرزوی دیرینه خود رسید و مرا سیبا نامید.
طبق سنت، بزرگترها نام بچهای را که به دنیا میآمد؛ پشت جلد قرآن مینوشتند. معمولا این اسامی از بین نامهای ائمه انتخاب میشد. پدر بزرگم نام مرا هم در پشت قرآن به لیست سایرین اضافه میکند. اما نه كلمه سیبا را که به عنوان نام اصلی من وارد شناسنامهام شده بود. این موضوع را بعدها عمه کوچکم زمانی به من مى گوید که حدودا 28 ساله بودم و نام خودم را از سیبا به زینب تغییر داده بودم.
بعد از آزادی ام از زندان عمه ام شگفت زده به من مى گوید: « وای! میدانی موقع تولدت، پدر بزرگت هم، نام زینب را برای تو انتخاب کرده و پشت قرآن نوشته بود؟» این امر برای من هم بسیار عجیب و حیرت انگیز بود. چرا که درست همان اسمی بود که در زندان به من الهام شده بود و من برخود نهاده بودم. یک تصادف صرف برای من نبود. تازه در گذشته و قبل از انقلاب افراد به ندرت نام زینب را انتخاب می کردند. چرا که این اسم یادآور درد، رنج، مصیبت وسختی بود.
تولد من مصادف بود با بازگشت پدرم از سفرحج. به مناسبت بازگشتش از مكه، جشن بزرگی برگزار بود. بنا به گفته مادرم، واقعاَ وفور نعمت و برکت بود. من تا شش ماه شیر مادرم را میخوردم تا اینکه به علت حاملگی مجدد مادرم؛ مرا از شیر گرفتند. شیر خشک جایگزین شیرمادرشد. جعبه جعبه شیر خشک بود که برایم می آوردند.
در دوران نوجوانی ام، سرشار از عشق بودم و این عشق را نثار خواهر کوچکم «نازیلا» مى كردم تا او را از این نظر سیراب سازم. از هر آنچه كه در توان داشتم؛ كمك مى گرفتم تا او كمبودهاى عاطفى مرا دوباره تجربه نكند. کتابهای کودکان را برای او به شكل نمایش و قصه تعریف میکردم. کتابهای علمی را با آزمایش هاى عملى به او یاد میدادم. در باره تولد و تولیدمثل انسانها و حیوانات به خوبی او را توجیه می کردم. او را كنجكاو و با روحیه اى كنكاش گر بارمى آوردم.اعضای بدن انسان را به خوبی میشناخت. در تمام نقاشیهایش آدمها را با اعضای بدنشان می کشید. اندیشه ها و توضیحات کودکانه اش را به همان زبان خودش در زیر آنها می نوشتم. تخیلاتش همه را به وجد میآورد و باعث خنده دیگران مى شد.
آماده كردن مرغ و ماهی براى غذا فرصت خوبى براى تشریح اعضای بدن حیوانات در حضور نازیلا بود. پولهایم را جمع میکردم و برای او حیوانات مختلف میخریدم تا درارتباط با حیوانات، احساس بهتری بیابد. ارتباط با نازیلا و تربیت او برایم بسیار دلنشین بود. سوالاتش مرا به فکر وا میداشت و گاها برایم تازگی داشت و عامل محرک بسیار قویی شده بود براى اینكه بیان چگونگی مسایل انسان را به زبان کودکانه پیدا کنم. خردسالیش باعث میشد تا .دنبال جواب سوال هاى بى پاسخ دوران کودکیم باشم وهیچ سوالی را در او سرکوب نکنم. می خواستم كه او را با پدیدههای مختلف آشنا سازم و قدرت تجرید وانتزاع را در او بپرورانم. او را با خود به محیطهای مختلف میبردم تا در روابط اجتماعی، جرئت حضور و ابرازنظر بیابد. تمام کتابهای علوم دوره ابتدایی را با آزمایش به او یاد داده بودم.
.یک روز که میخواستم مبحث حلال و حل شدن و فرق آن را با مخلوط شدن به او یاد بدهم ماجرای جالبی پیش آمد. یك حبه قند و یك استکان آب به او نشان دادم و از او خواستم آب را بچشد. مزه آن را پرسیدم. گفت آب معمولی است. حبه قند را در آب انداختم. بعد از اینکه قند درآب حل شد از او پرسیدم حالا بگو! حبه قند کجاست؟ او بارها این عمل را دیده بود ولی این بار متعجب و حیران با زبانى کودکانه از من مى پرسید: « قند کو، کجاست؟» گفتم: « خودت بگو! » مدتی استکان را این طرف و آن طرف میکرد تا حبه قند را ببیند. بعد در حالی که گریهاش گرفته بود از من دوباره با اصرار سراغ قند را گرفت. با چشاندن آب شیرین به او، موضوع را برایش روشن كردم و گفتم: این یعنی حل شدن. از این كشف سرمست كیفى كودكانه شده بود. دست مى زد وبا خود مرتب مى گفت: «حل شده، حل شده،» چند روز بعد با اعتراض مادرم روبرو شده بودم:« حالا، این کارست که به بچه یاد دادی؟ هر چه قند ونمك است دیگه مى ریزه توى آب که می خواد حل کنه.» ولی سرمستی من هم دستکمی از شادی نازیلا نداشت.
نازیلا با آن کودکی اش آنقدر علمی و واقع بین شده بود که سوال هایش عرصه عقاید دین باورانه ام را نیز متزلزل می ساخت ومرا با مسایل پیچیدهای روبرو میساخت که از جواب آنها عاجز بودم. روزی در آشپزخانه نشسته بودم که به طرفم آمد و دستم را گرفت و برد به گوشه اى از خانه كه سقف یكى از اتاق ها كمى ریخته بود و کاه و گلش پیدا بود. سقف رابه من نشان داد و گفت:« نگاه کن ! سیبا، آن جا را هم نگاه کردم؛ ولی خدا آن جا هم نبود.» سوال بزرگی بود. گویی مدتها با این سوال درگیر بوده و همه جا بدنبال خدا میگشت. او را در آغوش گرفتم و بوسیدم ولی جوابی برای سوالش نداشتم. این سوال از کجا نشأت میگرفت. او با این سوال خود مرا هم دچار بحران کرده بود. با توجیه «خدا همه جاست» او و خودم را دست به سر کردم. اما این را مى دانستم که نه برای او نه برای خودم دلایل كافى وجود نداشتند. هنوز باید بسیار جستجو مى كردیم.
رابطهام با نازیلا برایم بسیار شورانگیز بود. تربیت او و رابطه با او؛ تا اندازه ای نیازها و آرزوهایم را برآورده میکرد. او را پاره اى از وجود خودم میدیدم. متاسفانه، این رابطه فقط تا شش سالگی او تداوم داشت. بعد از فاصله گرفتن من از پدر و مادرم که ناشی از فاصله فکری، روحی و اعتقادی من با آن ها بود؛ او نیز تحت تأثیرخانواده بویژه مادرم از من فاصله گرفت. او بعدها برای جلب محبت و اعتماد پدر ومادرم در سمت آنها قرار گرفت و به مخالفى قوی درمقابل من تبدیل شد. البته خوب کرد. برای من شاید ناراحت کننده بود ولی بار فشارهای ناشی از من بر پدر ومادرم را کم می کرد.
بعد از آن دیگر ارتباط چندان زیبا و عمیقى بین ما وجود نداشت. اما من همچنان آن عشق ومحبت را در دلم پاس مى داشتم و می دارم. ص41-
من امتحان کنکور را برای ورود به دانشگاه می خواستم. برای اینکه بتوانم در دانشگاه فعالیت سیاسی و تشکیلاتی آغاز کنم و به گروه های چریکی مخفی بپیوندم. می دانستم که مرکز این فعالیت ها دانشگاه ها هستند. بخصوص دانشگاه تهران و صنعتی.
با رشته تحصیلی من «علوم تجربی» هدف من ورود به دانشگاه تهران شده بود. با نتیجه کنکورم، قبولی من در رشته پزشکی محرز بود، اما نه در دانشگاه تهران. من روی رشته پزشکی اصراری نداشتم. با هدف مبارزه چریکی عمری کوتاه بیش برای خودم نمی دیدم. از اینرو تحصیل در یک رشته سنگین مانند پزشکی را بیهوده و غیرضروری می دیدم و اشغال نابحق یک کرسی و صندلی تحصیلی که بسیاری در آرزوی آن بودند.
با این محاسبات، تحصیل در رشتۀ زیست شناسی را برای خود انتخاب کردم، چون هم به بیولوژی و تکامل انسان و پیدایش حیات علاقمند شده بودم و هم قبولی ام در این رشته در دانشگاه تهران100 % بود. این تصمیم را با یکی از هم مدرسه ای هایم به نام «رُوزت» که دختر یهودی بسیار زیبایی بود، در میان گذاشتم.
در آن زمان رُوزت هم اعتقادات کمونیستی و سیاسی مشابه من را پیدا کرده بود. ما از تغییرات فکری و روحی مان با هم زیاد حرف می زدیم. جالب که او هم در امتحان کنکور در ردیف نفرات هشتصد قبول شده بود.
با پیشنهاد من او هم به این نظر رسید که در رشته زیست شناسی شرکت کند تا ورودش به دانشگاه تهران و ادامه فعالیت سیاسی و تشکیلاتی اش در آنجا قطعی شود.
روزت انتخابش را کرد و در رشته زیست شناسی دانشگاه تهران قبول شد. اما چرخش زندگی در مسیر خود مرا به تصمیم دیگری کشاند. من از روزت زیبا بعد از انقلاب، یادی مبهم و کوتاه در فعالیت های سیاسی دارم و نیز خبری نامعلوم و غیرقطعی از اعدام او که از عمق وجودم این آرزو را فریاد می کشم که ای کاش صحت نداشته باشد. او انگار همزاد من بود. همزادی هرچند در دورانی بس کوتاه.
در این فاصله نتایج امتحان اعزام دانشجویان به خارج نیز اعلام شد. خوشبختانه اسم من در اسامی 200 نفر قبول شدگان بود. با دیدن اسمم در روزنامه ها، توجه اعضای خانواده و فامیل یکباره به سوی من جلب شد و این خبر به همه جا پیچید. باران تبریکات بود که به سوی من سرازیر می شدند. مادر و پدرم متعجب می پرسیدند:« آخر! کی تو در این امتحان شرکت کردی ؟ کجا؟» و من سرافراز و با غرور به همه جواب می دادم.
از شادی در پوست نمی گنجیدم. توانسته بودم قدرت و صلاحیت خودم را به اثبات برسانم و امتیازات زیادی بدست آورم. من به عنوان اولین دختر فامیل وارد دانشگاه می شدم و همزمان با قبولی درامتحان نهایی با نمره ای عالی و کنکور با نتیجه ای خوب، در امتحان زبان انگلیسی و اعزام نیز موفق شده بودم. سه موفقیت بزرگ همزمان باهم.
حالا مادرم موضع دیگری داشت. من باعث افتخار و سرفرازی خانواده بودم. همه از توانایی، استعداد، هوش و نبوغ من حرف می زدند و به پدر و مادرم تبریک می گفتند.
مادرم دیگر از ازدواج و خواستگاری حرف نمیزد و غایله این مسئله برای همیشه تمام شد. اما حالا پدر و مادرم امید به آینده تحصیلی من پیدا کرده بودند و می خواستند که من در این زمینه آرزوی آنها را برآورده سازم اما غافل بودند از اهداف درونی و سیاسی من و اینکه تصمیمم را برای مبارزه گرفته ام.
آنها قبولی من را می دیدند و اینکه باید دراین عرصه در بهترین رشته تحصیلی شرکت کنم ولی مواجه شده بودند با اینکه می خواهم زیست شناسی را انتخاب کنم. به هیچ عنوان موافق نبودند و زیربار نمی رفتند. به هرشکلی که شده می خواستند مرا متقاعد به شرکت در رشته پزشکی نمایند.
مادرم با مسخره و نفرت، رشته زیست شناسی را زرت شناسی می خواند و می خواست به هر شکلی مانع ثبت نام من در آن رشته شود.
پدرم باز با شناخت بیشتر از من می دانست که با زور و تحمیل، کمتر می توانند موثر واقع شوند. آنها از همه دوستان و آشنایان کمک گرفتند که شاید مرا متقاعد به شرکت در رشته پزشکی و انصراف از زیست شناسی نمایند.
در این رابطه از ابرام دوست برادرم خواستند که با من صحبت کند. از دوست دیگرش به نام عرفان که خواهرش نیز دانشجوی دندانپزشکی در دانشگاه تهران بود و ده ها نفر دیگر که همه دست به دست هم دادند تا که شاید مرا در جهت نظر پدر و مادرم بکشانند. آقای امیری هم که از نتایج کنکور و اعزام دانشجو با خبر شده بود مرا تشویق به تحصیل در رشته پزشکی می کرد.
بالاخره بعد از یک ماه تلاش و کوشش دوستان و خانواده بخصوص پدرم که خواسته اش را در حد آرزوی او می دیدم؛ با خود اندیشیدم، من که عمر زیادی برای خود نمی بینم؛ شاید بعد از مدت کوتاهی در دانشگاه، نیروهای مخفی با من تماس بگیرند و ماموریت به من بدهند و بعد هم در عملیات یا ترور و یا در زندان بمیرم. پس چه بهتر که در این مدت کوتاه زندگی، آرزوی پدرم را برآورده کنم.
در واقع بالاترین و قویترین حربه تاثیر در من، آرزوی قلبی پدرم شد که مانند تیری در قلب من نشست و عقیده ام را برای انتخاب از زیست شناسی به پزشکی برگرداند.
از اینرو بدون هیچ گرایشی به تحصیل در رشته پزشکی، ورقه انتخاب رشته ها را پر کرده و با عشق به پدر و برآوردن آرزوی او آن را در صندوق پست انداختم و خود را به دست سرنوشت سپردم تا در یک دانشگاهی در شهرستان های بزرگ برای رشته پزشکی قبول شده و راهی آنجا شوم.
هنوز با آقای امیری در ارتباط بودم و هر از چندگاهی پیش او می رفتم. با نزدیکتر شدن به او و برخوردهای بیشتر، تضادهای روحی و عقیدتی ما خود را بیشتر نشان می دادند.
یک روز در بحثی با او وقتی من از اهداف سیاسی و مبارزاتی خودم برای او حرف میزدم؛ او عصبانی شد و گفت: « تو می خواهی برای این کارگران، این بی سر و پاها، این سپورها مبارزه کنی؟ این آدم هایی که هیچی نمی فهمند و هیچی حالیشان نیست. من به اندازه موهای سر اینها لغت بلدم و کتاب خوانده ام.»
اینجا من احساس کردم که دنیای من با او متفاوت است و ما از همدیگر بسیار دوریم. به اندازه کافی با او از آرمان ها و اهدافم صحبت کرده بودم و ادامه بحث را بیهوده می دیدم. فکر و احساسم می گفت نمی توانم با انسانی که برخورد از بالا با دیگران دارد و خود را تنها به دلیل سواد و تحصیلش بالاتر می بیند، همراه شوم.
او محمد لواف نبود که ماشین دنده اتوماتیک به نام من پیشکشم کند یا دستنبد الماس و طلا و جواهرات و تجملات ظاهری را به من عرضه نماید، اما به نوعی می دیدم که برخوردهای طبقاتی او با حربه علم و سواد و تحصیل و مدرک عالی در ماهیت فرقی با آن دیگری ندارد.
من با آقای امیری معمولاً از محل کار او نزدیک پل هوایی در خیابان شاهرضا، تا 24 اسفند، میدان انقلاب فعلی پیاده می آمدیم. از آنجا او با تاکسی به سوی گیشا می رفت و من پیاده راهی خانه. در این مسیر ما با هم حرف می زدیم. با او که بودم، دوست داشتم این مسیر طولانی و طولانی تر شود تا ما با هم بیشتر حرف بزنیم .
اما در آخرین باری که من از او به یاد دارم؛ دیگر این احساس را نداشتم. تصمیم ام را گرفته بودم که راهم را از او جدا کنم. من از او بسیار چیزها آموخته بودم ولی دیگر همراهی با او را مانعی در راه رشد و تکامل خود می دیدم و احساس ایستادگی و ماندگی می کردم.
حرفهایم را به او زدم و گفتم: تو شاید بیش از موهای سر این بی سر و پاهای خیابان ها، لغت و علم میدانی ولی من می خواهم زندگیم را در مسیر آنها جهت بدهم، نه در مسیر افراد عالم و تحصیل کرده و دانشگاه دیده و تر و تمیز و اتو کشیده.
گفتم که دنیای من متفاوت از اوست و بسیار متشکرم برای تمام آموزش هایش، برای علمی که به من آموخته، برای احساسات خوبی که به من نشان داده، برای تشویق هایش،… و برای تمام خاطرات خوبی که از خود برایم بجای گذاشته است ولی با او دیگر نمی توانم همراه شوم و می خواهم برای همیشه از او خداحافظی کنم.
هیچوقت حالت صورت او، نگاه او و آن دقایق و لحظاتی که او ایستاده بود و به من نگاه میکرد تا من از او دور شوم را فراموش نمی کنم. انگار باور نمی کرد که این رفتار و تصمیم را از من ببیند.
من او را که هاج و واج در جای مانده بود؛ رها کردم و از پیش او رفتم. اما در آن لحظه خود نیز غافل از آن بودم که سال ها بعد در جستجویش خواهم بود و دنبالش خواهم گشت، به مانند فاطمی و ریسمانچی و دیگران که تا به امروز آن ها را نیافتم.
من به همه بدرود گفته و خداحافظی کرده بودم اما مگر می توانستم با ذره ذره وجودم، یادگارهای روحی و همه گذشته ام که در عمق ناخوداگاهم ریشه داشتند، خداحافظی کنم. آنها همیشه با منند و با من و همه برای من ماندنی.
اواسط تابستان 1357 بود که اسامی قبولی دانشگاه ها در روزنامه های سراسری اعلام شدند و سیبا معمار نوبری با شماره 451 در مقابل آن، یکی از آن ها بود. بله! من در دانشگاه فردوسی مشهد دررشته پزشکی قبول شده بودم و باید خود را برای سفری طول و دراز به سمت شهری با هزار کیلومتر فاصله از تهران آماده می کردم.
مشهد، شهری بزرگ اما مذهبی، شهری پرجمعیت و پیشرفته و با امکانات فراوان. شهری که در آن هیچ فامیل و آشنایی نداشتم و نیز هزارکیلومتر دور ازدسترسی خانواده و آشنایان ما بود.
هیچکس نمی توانست از آن فعالیت هایی که من قصد انجامش را داشتم با خبرشود و چه خوب بود، چه خوب! آخ جان! دراین شهر هیچکس دیگر نبود که به من امر و نهی کند، کنترلم کند و حتی ببیند که من در دانشگاه درس می خوانم یا نه. من نمی خواستم حتی یک کلمه از آن درس های سخت پزشکی را بخوانم. نه! من قصد دیگری داشتم.
حالا در شهری دور، این امکان را پیدا می کردم و از اینهم راضی بودم که پدر و مادرم ظاهراً به آرزویشان رسیده اند که دخترشان از همین الان خانم دکتر نامیده می شود و باعث افتخارشان است.
ورود من به دانشگاه درسال 1357 همزمان با حرکت های مردمی و تظاهرات دانش آموزان و دانشجویان بود. من نیز که از قبل گرایشات سیاسی داشتم فعالانه در تمام این برنامه ها شرکت می کردم. از پخش اعلامیه گرفته تا شرکت در تظاهرات گوناگون و رفتن به سخنرانیها و …. این نوع فعالیت ها را هم در تهران و مشهد داشتم.
از همان اوایل آزادی ام پدرم اصرار در ادامه تحصیل من در رشته پزشکی ام را داشت. دافعهای که سالها پیش قبل از دستگیریام به علت گرایش شدیدم به مبارزه سیاسی به رشته پزشکی داشته ام دیگر در من نبود.
در زندان با مشاهده پدیده های مختلف علاقه خاصی به تحقیق و پژوهش در رشته روانشناسی، روانپزشکی و انسان شناسی پیدا کرده بودم. اما این انگیزه ها در مقابل کشش و تمایل من به عرفان هنوز وزنه سنگینی را نداشتند.
از این رو هرچند تحت فشار پدرم پی گیر آن بودم ولی درونا از به تحقق نپیوستن این خواسته ام در ادارات آنچنان ناراضی نبودم و فرصتی بود برای من در تحقق آرزوهایم بر مبنای اعتقادات جدیدم.
در این اندیشه بودم که حوزه علمیه، مرکزی برای پیشبرد این اهدافم و ارتقا شناخت و کسب عرفان می توانند باشند. حوزه علمیه قم اصلی ترین مرکز بود ولی عملا تحصیل در آنجا با شرایط زندگی ام میسر نبود. لذا به دنبال حوزه های علمیه ای در تهران رفتم.
برای ادامه تحصیل در دانشکده الهیات تهران نیز اقدام کردم. می خواستم چنانچه ممکن باشد از پزشکی به الهیات تغییر رشته بدهم. خنده دار بود قیافه های حیرت زده مسئولین و دانشجویان در این دانشگاه آنگاه که من این خواسته ام را بیان کردم.
- شما خانم می خواهید از رشته پزشکی به الهیات تغییر رشته دهید؟!! عجیبه! شما کاملا مطمئنید؟ آخر همه حتی دانشجویان اینجا تلاش می کنند به موقعیتی برسند که بتوانند در رشته شما تحصیل کنند. می دانید چه تعدادی آرزوی این موقعیت شما را دارند و حالا شما می خواهید تغییر رشته، آن هم به الهیات دهید؟ نمی توانم شما را بفهمم.
شاید هم یکی توی دلش می گفت:« مطمئنی که حالت خوبه؟؟!!»
خوشبختانه علیرغم تلاشم این امر ممکن نشد و من مجبور شدم که برای رسیدن به این هدف حوزه های علمیه را انتخاب کنم. معصومه معمارحسنی هم مانند من قصد ادامه تحصیل در حوزه علمیه را داشت. او از طرفداران سابق مجاهدین و از توابینی بود که مدتی مسئول بند 4 یا 3 بود. ما در بیرون از زندان کوتاه مدتی با هم در ارتباط بودیم.
در پی تحقیق و پرس و جو برای تدریس در حوزه های علمیه بلاخره من به حوزه علمیه چیذر در نزدیک میدان تجریش راه یافتم که رئیس آن آیت الله هاشمی بود.
پدر و مادرم مجبور به تحمل این تصمیمم شده بود و در برابر بهانه های من که می گفتم هنوز جواب قبولی ام را به دانشگاه نداده اند، چاره ای جز سکوت و پذیرش آن نداشتند.
از بدو ورودم به آن محیط خشک و بسته دلم گرفت. اصلا آنچه که فکر می کردم و میخواستم نبود. معلم ما خانمی بود جوان اما کریه و زشت. شاید هم زشت نبود و این رفتار و حالاتش بود که چنین احساسی را به طرف مقابلش می داد. او همیشه پوشینه و روبـند می زد و این کار او را وحشتناک تر کرده بود. البته شاید من هم از چشم بسیاری این چنین بودم هر چند بدون پوشینه و روبند.
چند وقتی بعد از ترک حوزه، از همکلاسیان قبلی ام در باره این خانم معلم ما که به مراتب و مدارج بالائی!! در حوزه علمیه رسیده بود، شنیدم که او یک شب به یک طلبه جوان از درب پشت حوزه راه داده بود و مخفیانه با او رو هم ریخته بود.
پوزخندی زدم. یاد تمام اعمال و رفتار و حرکات این زن افتاده بودم که چگونه عقده ها و کمبودهای خود را در خشونت رفتاری و سردی برخوردهایش نشان می داد. البته با دیدگاه امروزم زیاد جای نکوهش برای او و اعمالش نمی بینم.
در سیستم بیمار و بسته جامعه ما که نمونه اکستریم آن حوزه های علمیه هستند بیش از اینها انتظار نمی رود و در آن زمینه ناهنجار جامعه، صرف گناه و تقصیر را به افرادی خاص دادن خطاست.
در کلاس درس همه دور تا دور اتاق روی زمین می نشستیم و معلم روبروی ما. محتوای درسها همه اش مزخرف بود و چرت و پرت و به نوعی شکنجه! وای خدای من!! آنقدر ضرب، ضربا، ضربو، می کردیم که بعد از کلاس هم مثل طوطی اینها لقلقه زبان ما گشته بودند. وقتی می پرسیدم:« اصول دینی، عرفان، مباحث خداشناسی کی آغاز می شوند؟» جواب می دادند: « آنها در مراحل عالی اند. این مقدمات لازمند و ما باید و باید اینها را فرا گیریم.»
به این ترتیب 6 ماه از صبح تا بعد از ظهر من راهی حوزه علمیه بودم و این درسهای مزخرف و چرندیات را به خورد مغز بیچاره ام می دادم و تازه به زور که گاهی نمره بالائی می گرفتم خوشحال می شدم.
به مرور زمان احساس کردم نه! این محیط، این افراد، این معلم ها … آن دنیائی نیست که بدنبالش بودم. فکر می کردم امثال مطهری ها، بهشتی ها، خامنه ای ها را با آنچه در رویاهایم داشتم در آنجا می بینم اما باز واقعیتها تکانی به من دادند و بیدارترم کردند که از آن دنیای هپروت کمی پائین بیایم و بعد از 6 ماه آنجا را برای همیشه ترک کنم.
در این رفت و آمدها من با یک دختر 18-17 ساله و نسبتا زیبا آشنا شدم به نام راضیه که با یک جانبازی ازدواج کرده بود و چه جالب بود برای من این آشنائی.
من هم چنین قصدی داشتم و برای آن نیز اقدام کرده بودم. برای من این دختر یک انسان متعالی بود. برای همین ارتباطم را با او بیشتر کردم تا از نزدیک شاهد زندگی او باشم.
همسرش آقای مهدی نظری جانباز نابینائی بود 21 ساله، که در جبهه 19 ترکش به چشمانش خورده و باعث نابینائی کامل او شده بودند. طرف راست بدنش نیز حالت فلجی داشت و با برخورد به کوچکترین مانعی امکان افتادن او می رفت. دوستانش در جبهه مهدی را شیر جبهه می نامیدند. آنقدر که او شجاع و نترس بود.
مهدی اهل جنوب، سبزه و سیاه چهره با قدی بلند بود. چهره ای گرم و دلنشین داشت. از مصاحبت با او لذت می بردم. علیرغم نقص و معلولیت بالای جسمی اش روحیه ای بسیار عالی داشت. آنها در یک زیرزمینی اتاق کوچکی را اجاره کرده بودند و آنجا با شرایط نامناسب فقیرانه زندگی می کردند. این خانه با حوزه علمیه چیذر فاصله زیادی نداشت.
مهدی در آن حوزه علمیه به طلبگی مشغول بود. از طرفی در دانشگاه نیز در رشته فلسفه درس می خواند. او مصمانه می خواست که در هر دو عرصه تحصیلاتش را تا مدارج عالی ادامه دهد. با آن معلولیت بالای او اینها برای من جای تحسین فراوانی داشت. او روزانه 16 نوار درسی گوش می داد و درسهایش را بدان طریق فرا می گرفت.
مهدی بی اندازه باهوش، بااعتماد به نفس و با اراده قوی بود و باغرور نیز می گفت:
« در بازار دوستانی دارم که پیشنهاد می کنند من به عنوان مشاور با آنها همکاری و مشارکت داشته باشم ولی من وقت ندارم. می خواهم به هر طریقی تحصیلاتم را به پایان برسانم. بعدها شاید در جنب آنها به فعالیت مالی نیز مشغول شوم ولی حالا نه!»
من با عشق و علاقه خانه آنها می رفتم و در حد توانم به آنها کمک می کردم. گاهی برایشان مواد غذائی و لوازم زندگی می بردم و در مواقع ضروری اگر جائی می خواستند بروند با ماشینم آنها را می رساندم. با تمام وجودم می خواستم که این خانواده در همه زمینه ها پیشرفت داشته باشد.
راضیه نیز با شور وعشق در زندگی مشترکشان فعالیت می کرد. او همیشه صمیمانه و به گرمی پذیرای من بود هر چند زن همسایه آنها که همسر صاحب خانه شان بود به او هشدار می داد:« راضیه خانم! مبادا تو این خانم را با مهدی در خانه تنها بگذاری! مواظب باش! چرا باید این زن ساعتها با شوهر تو گرم صحبت شود؟ فکر نکن چون شوهرت نابیناست مساله ای پیش نمی آید. نه! آدم باید مواظب شوهرش باشد» و از این چرت و پرتهای معمول زنان عادی.
باری من با این زن و شوهر آنچنان صمیمی شده بودم که مشکلات آنها را مشکلات خودم می دیدم و می خواستم به هر طریقی راهگشای زندگی آنها شوم.
مهدی به من می گوید اگر آنها بتوانند یک خانه ای داشته باشند و فشار اجاره از رویشان برداشته شود بزرگترین کمک برایشان خواهد بود. او با امکاناتی که به جانبازان تعلق می گرفت موقعیتی به دست آورده بود که اگر می توانست یک میلیون تومان تهیه کند به او خانه کوچکی می دادند.
او این مساله را با من در میان می گذارد که 400000 تومان به کمک دوستانش تهیه کرده است ولی 600000 تومان کم دارد.
- 600000 تومان؟ اصلا نگران نباش! اینکه مقدار خیلی زیادی نیست. من خانواده ام خیلی ثروتمند هستند و فامیل و نزدیکانمان نیز همه متمولند. من مطمئنم که با طرح مشکل تو، آنها حتما کمک می کنند. چه کسی بهتر و شایسته تر از تو. مهدی و راضیه با تعجب: « یعنی امکان تهیه این مبلغ ازطرف خانواده و فامیل تو هست؟»
- معلومه! میدانید بابای من چقدر به جبهه ها و جاهای دیگر کمک می کند. به بیمارستان قلب همین چند وقت پیش 100000 تومان هدیه کرد. خودم چک آن را به بیمارستان بردم. برای سربازان جبهه هم کلی چکمه چرمی باضافه 50000 تومان دوباره اهدا کرد. پدرم به علت علاقه من به این کارها همه را به من محول میکند.
اوه! آنقدر کارهای خیریه پدر و مادرم زیادند که نمی توانم بشمارم. پدرم یک مدرسه هم در زاهدان به اسم خواهرم » نرگس نوبری» ساخته است، یک درمانگاه هم در جای دیگر که دقیقا نمی دانم. بهر حال مطمئنم که اگر به پدرم و اعضای دیگر فامیل بگویم حتما در این کار مشارکت خواهند داشت.
و خوش خیالانه با خودم حساب می کردم: « آره صبر کنید! حساب کنم. پدرم 100000 تومان، برادرم 100000 دائی هم 100000 تومان و.. » و همین طور محاسباتم را ادامه می دادم. مهدی و راضیه با ناباوری به من نگاه می کردند و من مطمئن و خاطرجمع به خانه برگشتم.
ابتدا با پدرم حرف زدم. از معلولیت بالای مهدی، شرایط بسیار سخت و فقیرانه آنها گفتم و اینکه این خانه چقدر می تواند زندگی آنها را تغییر دهد و در آخر هم از پدرم خواستم که با پیشقدمی در این کار و پرداخت بیشترین مبلغ مشوقی برای دیگران بشود.
پدرم با خنده و نگاه عاقل اندر سفیه گفت:« باشه! باشه! دخترم! بعد حرف می زنیم. از این آدمها زیادند. ما که نمی توانیم تمام بدبختی های دنیا را برطرف کنیم.»
- آجان! من که نگفتم بیائید همه بدبختی ها را رفع کنید. می دانم از این آدمها زیادند. من از این فرد مشخص حرف می زنم چون در جریان زندگی و شرایط و نبوغ بالای او هستم. ما می توانیم به سهم خود حتی کوچک از محیط اطرافمان شروع کنیم. آجان! این هم موردی است که کمک ما به او نه تنها منت بلکه افتخاری بر ماست.
- باشه حالا برو! بعدا روی این مساله حرف می زنیم.
- آخه آجان! مگر شما این همه به جاهای مختلف کمک نمی کنید؟ خوب این هم یکی!
- مگر به همین سادگیه دخترم! هر چیزی حساب کتاب داره.
ناامید و حیرت زده دست از پا درازتر پیش مادرم برای میانجیگری رفتم ولی بیهوده.
او هم به نوعی حرفهای پدرم را تکرار می کرد. باورم نمی شد.
– آخه مامان! شما اینجا و آنـجا کمک می کنید. نذری می دهـید، سفره های آن چنانی می اندازید، میهمانی بپا می کنید، خوب این هم یکی از آنها. من نمی فهمم. شما که ادعای کار خیر می کنید پس چرا اینجا تردید دارید؟ بیائید در باره زندگی این جوان و همسرش تحقیق کنید. می خواهید من آنها را اینجا دعوتشان کنم؟
- نه! نه! اصلا. خواهش می کنم پای این آدمها را اینجا باز نکن!
بی فایده بود و آب در هاون کوبیدن اصرار و پا فشاری های من. تازه می فهمیدم که در هـمه کارهای خیر پدر و مادرم محاسباتی است که اگـر نفع شان نباشـد انجام نمی دهند. کمک به این خانواده که اسم و رسم و معروفیت با نام انسان های خیّر برایشان نمی آورد و یا در ادارات دولتی و مراکز مذهبی برای پدرم.
پیش برادرم مسعود رفتم. او هم با پوزخندی جواب منفی به من داد. به او گفتم:« آخر مسعود! مگر تو اوایل انقلاب حزب اللهی نبودی. یادت می آید که تو و زری چه عروسی ساده ای گرفتید؟ زری فاطمه وار مهریه اش را یک شاخه نبات و نمک کرده بود و تو علیوار به همه مادیات پشت پا می زدی. حالا چی شده؟ آیا همه آن آرمانها پوچ بودند؟ الان که وضع مالی شما صدها بار بهتر از 8-7 سال پیش شده است، نباید کمک مالی به این جانباز طلبه و دانشجوی نیازمند برایتان مشکلی باشد.»
مسعود یک سال از من کوچکتر بود. او اوایل انقلاب در سخنرانی ها و تظاهرات با دختری از جنوب شهر به نام زری آشنا می شود که چند سال بعد از ازدواج با مسعود نام خانوادگی اش را به آتش افروز تغییر می دهد.
زری از خانواده پرجمعیت و فقیری بود. مادرش نیز آرایشگری می کرد. برادرم مسعود، پسر جوان بسیار خوشگل، با موهای بور مایل به قهوه ای، خوش تیپ، خوش صحبت و با دیگر امتیازات ظاهری بود. تا جائی که از او به یاد دارم همیشه دخترها بدنبالش بودند. درآن بحبوحه انقلاب و افکار خاص آن دوران، او به زری این دختر سبزه روی بانمک متمایل می شود. او از نظر من دختر قشنگی بود ولی از نظر دیگر نزدیکان همسرش نه! با آن شرایط کاملا متضاد با موقعیت خانوادگی ما او تا سالها مورد تبعیض و برخورد از بالا توسط خانواده ما بویژه مادرم بود.
در روز عروسی زری و مسعود که در واقع جشنی نبود، زری روسری به سر، یک بلوز یقه اسکی بنفش رنگی با دامن قهوه ای می پوشد و به یک حلقه ساده و خواندن محرمیت بی هیچ تشریفاتی قانع می شود. در آن زمان آنها بدون توجه به خواسته های خانواده هایشان سنت شکنی بزرگی کرده بودند و این قابل تقدیس بود.
بگذریم که بعدها آن دو چنان پای بند مادیات و تجملات شدند که کمتر کسی را توان رقابت با آنها بود. زری علیرغم برخوردهای اعراضی و نه چندان پر مهر خانواده ما، با قوه محرکه بالا و استعداد عالی اش، در کنار حمایت برادرم مصممانه خودش را به جائی می رساند که نمونه آرزوی بسیاری از زنان اطرافش می شود.
او بعد از چندین سال تلاش، در رشته پزشکی دانشکده ایران، در تهران قبول می شود. همزمان نیز گواهینامه رانندگی اش را گرفته و برای خودش اتومبیلی می خرد.
بعد او با به دنیا آوردن یک پسر زیبا و بور به نام حامد، خانواده ما را صاحب دومین نوه پسری می سازد و چندین سال بعد مصادف با آزادی من یک پسر دیگر به نام حنیف. با آن تجحرات و بستگی های فکری در خانواده های ایرانی پسردار شدن عامل تحکیم زندگی بود و امتیاز و برگ آسی در مقابل رقیب.
در دوران زندانم از بچه های خواهر و برادرانم به من عکسهایی فرستاده می شود. یکی از آنها حامد پسر مسعود و زری، دیگری ویژاک پسر سیما و بهروز و بعد هم یاشار پسر محمد برادر بزرگم و سارا میرزاخانی بود.
مدت زمان زیادی طول نکشیده بود که زری نیز از آن اعتقادات و تقیدات مذهبی دست کشیده و زنی مدرن و بی حجاب می شود و اینها تشدید کننده جو رقابت بین او با دیگران بویژه با خواهرم سهیلا بودند.
من بعد از آزادی ام هر چند ناراحت از تغییر و تحول اعتقادی زری و گرایشات او به فرهنگ غربی و تجملات زندگی بودم ولی از اینکه دختری از خانواده فقیر و به قول معروف جنوب شهری خود را تا بدانجا کشیده بود که دیگران به او غبطه می خوردند خوشحال بودم و به او آفرین می گفتم.
البته در دلم از این غمگین می شدم چرا من که چند سالی جلوتر از او در رشته پزشکی قبول شده بودم حالا اینقدر از او عقب هستم ولی این تلخی و ناراحتی را باید می پذیرفتم و جای اعتراضی به دیگران نبود.
باری در برابر درخواست کمک من برای دوست جانبازم از مسعود و زری با جواب نه مسعود و بهانه های مختلف او روبرو شدم.
تنها کسی که در این رابطه قدمی هرچند کوچک برداشت، دائی بود که 10000 تومان داد و با موافقت زن دائی ام، سعیده، آقای نظری و همسرش را برای شام به خانه شان دعوت کرد. این تنها کمکی بود که من در مجموع توانستم بدست آورم.
آنچنان با اطمینان و غرور به آقای نظری امید داده بودم که این مبلغ مورد نیاز را تهیه خواهم کرد که حیرت زده در برابر من سکوت کرده بود و حال دست از پا درازتر پیش او می رفتم که با خنده می گفت: « زینب خانم! تازه کلاهت را بینداز هوا که همین 10000 تومان را هم دادند. این آدمهای ثروتمند اگر بخشش و احساس نوعدوستی داشتند که به این ثروتها دست نمی یافتند. اگر به کنه و چگونگی تجمع این ثروت ها بروی، حقیقت دیگری برای تو روشن خواهد شد! حقیقتی که در آن منافع عموم و دیگران نادیده گرفته شده اند. واقعا چی فکر می کردیم چی شد!
سعیده زن دائی زینب
آقای نظری راست می گفت. یادم می آمد اوایل انقلاب که مدتی کارهای اداری پدرم را عهده دار شده بودم و به کارخانه و دفتر کار او رفت و آمد داشتم، روزی شاهد معامله ای از پدرم شدم که سرم سوت کشید.
پدرم برای کارهای دباغی چرم ها مواد شیمیائی و رنگی زیادی خریده بود. هر قوطی رنگ به قیمت 4 تومان، اما او با استفاده از کمبود مواد شیمیائی و رنگی در اوایل انقلاب این رنگها را به چهار برابر قیمت آنها یعنی هر قوطی رنگ 16 تومان به فروش میرساند. با این کار سود زیادی عاید پدرم می شد. بدون آنکه او در تولید و فعالیتهای سازنده جامعه نقشی داشته باشد.
من متعجب گفتم:« آجان! 4 تومان را به 16 تومان می فروشید؟ این آخر گرانفروشی ست؟ خب 2 تومان استفاده کردن قابل قبول است ولی نه اینقدر؟ این کار درست است؟!»
- تو دخترم! برو به کارهای دیگر برس. تو هنوز خیلی جوان و ساده ای!
جرات و توانائی کافی نداشتم که حتی در برابر پدرم بایستم و با سکوت از آن گذشتم
زیبا ناوک هم به جرگه کیرپرستان پیوست
حالات و دعای زیبا ناوک در زمان احتضار آیت الله خمینی
خرداد 1368 بود. آیت الله خمینی در بستر بیماری و احتضار افتاده بود. روزهای دردناکی برای من بودند. بی نهایت شیفته و مرید امام خمینی بودم. با بیماری و احتضار او بنیان زندگی من نیز متزلزل شده بود. بشدت غمگین و اندوهناک بودم. هوش و حواسی در درس و تحصیل برای من نمانده بود. تمام این روزها برای سلامتی امام روزه می گرفتم و از هیچ نذر و نیاز و التماسی برای سلامتی او دریغ نمی کردم.
از رادیو و تلویزیون لحظه لحظه پی گیر ماوقع بودم. او تبلور عینی اعتقاداتام در آن مقطع بود. دیوانه وار او را میپرستیدم.
شب قبل از رحلت امام به پشت بام خوابگاه مان رفتم. رو به آسمان نماز خواندم و نماز خواندم و برای سلامتی او دعا کردم و دعا، اما اصلاً ارضا نمی شدم. حال عجیبی داشتم. به سجده افتادم و گریه کردم. نمی دانم چقدر طول کشید. فقط میدانم که دیگر از شدت ناله و گریه دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود. رو به درگاه الهی التماس می کردم:
« خدایا! نمی دانم دیگر چگونه التماست کنم و از تو سلامتی و زنده نگه داشتن امامم را بخواهم؟ ترا به هر آنچه دوست داری او را برای ما و ملت ما نگه دار! جان من را بگیر! جان همسرم! جان بچه هایم! جان همه نزدیکانم! و آنها را با لحظه ای از عمر بیشتر امام عوض کن! دیگر نمی دانم چه از زندگی ام را برایت عرضه کنم و چه به تو بدهم؟ تا این خواسته ام را قبول کنی. خــدااااخــدااا! التماست می کنم که او را برای ما نگه داری …»
بعد از ساعتی با گردن درد و بدن کوفته از روی سجاده ام بلند شده و به اطاقم رفتم و خوابیدم. صبح حدودهای ساعت 7-6.5 بود که رادیو را روشن کردم. صدای تلاوت قرآن به گوش می رسید. بی اختیارعصبی شدم و پیچ رادیو را چرخاندم تا کانال دیگری را بگیرم ولی باز هم قرآن بود. نه! نه! از تصور آنچه به ذهنم می رسید وحشت کرده بودم.
باز کانال دیگر و باز کانال دیگر! همه جا تلاوت قرآن بود.
«وای! وای! خدایا! نه! فقط آرزویم اینست که احساسم درست نباشد!»
ولی لحظاتی بعد بین تلاوت های آیات قرآن خبر وحشتناک رحلت رهبرم را شنیدم. گریه و ناله و زاری برای بروز غم و اندوه ام کفافم نمی داد. چشمانم را بشدت به هم فشردم و با دستانم صورتم را پوشاندم. فشار دردهای درونم را در آخ! آخ! آخهایی که از اعماق وجودم برمی آمدند نشان می دادم. سرم بی اراده به اینور و آنور تلو تلو می خورد.
درد می کشیدم درد! و احساسم بدون تسلیم در برابر رضای خدا بر مرگ نفرین می کرد.
ساعتی بعد زیر دوش آب سرد رفتم تا کمی آرام گیرم.
دانشجویان دیگر نیز متاثر از این واقعه شده بودند. اتوبوسهایی از دانشگاه برای مسافرت به تهران در اختیار دانشجویان گذاشته شدند. من نیز راهی تهران شدم.
آخ آخ! تا تاب و توانی بود در مصلی تهران با دیگر شرکت کنندگان عزاداری می کردم و بقیه ساعات در برابر تلویزیون سوگواری.
جمال هم در این زمان همراه با دوستان سابق سپاهیاش در بخش تبلیغات برای مراسم امام فعال شده بود. یکی از پوسترهای زیبای امام خمینی در آن روزها نقاشی یک شبه جمال است.
در بازگشت به مشهد در اولین هفته بعد از به پایان رسیدن عزای عمومی، من یک مقاله شعرمانندی بسیار با احساسی در وصف این روزهای وداع خودم با امام خمینی نوشتم و در جمع دانشجویان در سالن از پشت تریبون برای همه خواندم.
فقط شمائی کلی از احساسات پرشور و عاشقانه ام نسبت به امام خمینی در این متن و مقاله را در ذهنم داشتم تا اینکه در حین نوشتن این کتاب زینب و ارسال فایل های آن به اینترنت یک روز ایمیلی با عنوان «دست خط» از مصطفی طالبی دریافت کردم. هدیه ای بزرگ از او. این دست خط ها مربوط به این متن و مقاله من در باره امام بودند که او اسکن آنها را برایم پیوست کرده بود. عکس مصطفی در صفحاتی از این کتاب هست.
در آن روزها یک شعر عرفانی، تحت عنوان «چشم بیمار» از امام در رسانه ها منتشر شدد که حالات من را به او شدت بخشید. من تا سالها همیشه آن اشعار را به همراه داشتم و حتی در مجامع و جلسات مختلف در باره این اشعار تفسیر و سخنرانی ها کرده بودم.
چشم بیمار
من به خال لبت اى دوست گرفتار شدم چشم بیمــــار تــــو را دیــدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و كوس اناالحق بزدم همچــــو منصــور خــــریدار سرِ دار شدم
غم دلدار فكنده است به جــانـم، شـررى كــه بـــه جــــان آمدم و شهره بازار شدم
درِ میخانه گشایید به رویـم، شب و روز كه من از مسجد و از مدرسـه، بیـزار شـدم
جــامــه زهد و ریا كَندم و بر تن كردم خــــرقـــه پیـــر خـراباتى و هشیار شدم
واعــظ شهــر كه از پند خود آزارم داد از دم رنـــد مــىآلــــوده مـَددكار شدم
بگـذاریــد كــــه از بتكــده یادى بكنم مـــن كـه با دستِ بت میكده، بیـدار شدم
تقدیم به ............ از مدافعان آزادی در هامبورگ و از طرفداران فرقه Scientologyno
No difference between parts of our body
براستی چه فرقی بین دستان ما و اعضای تناسلی ما وجود دارد؟
ما همه باید اجرای عدالت را از خود اعضای بدن مان شروع کنیم
ضیا بخشائی و زیبا ناوک 2001