۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

چپ کمونیست به جای امتیاز گرفتن از شاه حاضر به امتیاز دادن به خمینی شد

 

اگر پنداشته ایم که در فردای آزادی چوبه های دار به پا خواهد شد و جوی های خون به راه خواهد افتاد و درختان را برای دار زدن بسیجی ها و پاسدارها و روحانیون ردیف کرده ایم « کاملا در اشتباهید » هیچ کسی در فردای آزادی ایران محاکمه و مجازات نخواهد شد و هیچ بسیجی و سپاهی و ارتشی و کارمند مخابرات و دادگستری و آمورش و پروش و دیگر ارکان دولتی و خلبان و مهندس و دانشمند اتمی و نظامی و دولتی و غیر دولتی و دیگر اقلیت هایی که با من و شما تضاد اندیشه دارند از کار بیکار نخواهد شد و هیچ مجازات و محاکمه ای در کار نخواهد بود :


« اگر قرار است بعد از سقوط جمهوری اسلامی کسی مجازات و احتمالا اعدام شود اولین نفر خود ما خواهیم بود »
پس بهتر است امروز خودمان را قبل از ورود به فردای آزادی مجازات کنیم وبه دارپشیمانی بکشانیم چرا که خود ما بیشتراز همه مستحق مجازات هستیم تا بار سنگین مجازات در فردای آزادی بر گردنمان نباشد و وقت گران مایه سازندگی را به این گونه محاکمه های بی منطق ندهیم چرا که دستان ما نیز آلوده به خون و جنایت و شراکت در کشتار جمهوری اسلامی بوده و هست بدون اینکه احساس دخالت کنیم و بدون اینکه بپذیریم که در به ثمر رساندن عاملان اصلی کشتار مردمی در ایران نقش داشته ایم و سند جنایات جمهوری اسلامی را با رفتن به پای صندوق های رای از بدو تاسیس تا زمان سرنگونی اش با 98 درصد آرای اولیه امضا کرده ایم .
و اما سازمان ها و گروه های پیشتاز در روی کار آمدن جمهوری اسلامی شدید ترین برخوردهای خشونت بار در طی این سه دهه بعد از سقوط سلسله پهلوی را متحمل شده اند زندان شکنجه و تبعید کوچکترین دست درد نکنی بود که در دستان این احزاب و سازمان ها قرار گرفت و گرد پیری در غربت پوست و استخوانشان را سوزاندو و مویشان را سفید کرد و زمستان رفت و رو سیاهی به زغال ماند .
بیشتر از همه بگذارید ازطفل بی پدرو مادری به نام جبهه غیرمتحد چپ کمونیست گرای از اینجا رانده شده از آنجا رانده شده ایرانی بگویم که از یادآوری اش دچارحس غم آلودی می شوم شاید با یک حس ترحم توام با دلسوزی و همراه با دلخوری به این جبهه نگاه کنم چه در رژیم گذشته چه در رژیم حال و سرنوشت نامعلومشان شاید در رژیم آینده . اندک تعدادی با تئوری رخنه در سیاست در غالب اکثریت که جذب شدن این اقلیت در حال حاضر چندان آسان به نظر نمی رسد در گذشته هم به نظر نمی رسید از سال 1920 از بدوتاسیس حزب کمونیست ایران توسط حیدرعمو اوغلو تا اوایل دهه 1360 ( 1362 ) و انشعاب هایی که در این حزب که البته بهتر است بگویم جبهه چرا که انسجام لازم برای تشکیل یک حزب واحد از بدو تاسیس تا پناه بردن به شروع انشعاب هایشان در 23 سال بعد از 1360 و جدایی و تکرار انشعاب هایشان در سال 2000و بازماندگان این جبهه غیر متشکل که هم اینک در خارج ازایران پا گرفته اند دیده نمی شود که البته با توجه به «فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی کمونیست زده » که در اواخر دهه 1980 صورت گرفت و تزلزل چشمگیر گرایش کمونیستی در اروپا و تنها کشور باز مانده با حداکثر جمعیت کمونیستی در جهان« چین کمونیست » که اگر درهای آزادی به روی این کشور گشوده شود نامشخص است که آیا مردم چین باز هم گرایش به ایده های کمونیستی خواهند داشت یا نه چرا که در میان فراریان چینی از این کشور به خارج از چین نارضایتی در این کشور در میان مردم کمونیست زده به وفور احساس می شود به هر حال برای حفظ دمکراسی زیاد وارد این معقوله نمی شویم اما باید گفت این اقلیت کمونیست ایرانی بی پناه و بی پشتوانه و بی برنامه همیشه چنگی بوده اند که به هرریسمانی برای وارد شدن در آینده سیاسی ایران زده می شوند .
چپ کمونیست مجموعا برای رد شدن و سرنگونی رژیم پهلوی حاضر شد به ریسمان عمامه ی آیت الله خمینی آویزان شود در حال حاضر هم شدیدا به ریسمان جنبش سبز از نوع جمهوری اسلامی طلبش آویزان شده است اگر جنبش سبز را به2 دسته تقسیم کنیم جنبش سبز جمهوری اسلامی طلب و جنبش سبز دمکراتیک منش « منهای جمهوری اسلامی اش » باید گفت این گروه کمونیست گرا همان راه اشتباهی را می روند که 33سال قبل رفتند و به بن بست ناگواری خود و جامعه مد نظرشان را دچار کردند در حال حاضر هم ادامه دهنده همان راه باطل هستند که به فرض نباش این جمهوری اسلامی و سقوط این رژیم در 33 سال دیگر باید جامعه در مقابلشان مدعی راه اشتباهشان باشد . این عده چپ غیر متحد کمونیست ایرانی هرگز نخواسته اند باورهای دمکراتیک خود را پذیرا باشند و به باورمندی شان تکیه کنند نداشتن اعتماد به نفس و سر درگمی در این اقلیت مدعی اکثریت در گذشته و حال واحتمالا در آینده پیداست و کاملا به چشم می خورد .
نوع حمایتشان در حال حاضراز طیف جنبش سبز جمهوری اسلامی طلب حکایت همان حمایت از خمینی در 33 سال قبل را می رساند بدون اینکه یک ذره به اندیشه هایشان و خواست هایشان تکان داده باشند یعنی برای فرار از جبهه دمکراتیک توده ها در مقابل جمهوری اسلامی « به طور مثال اگر کاندید این جبهه دمکراتیک شخصی باشد که در 33 سال پیش بر حسب اشتباه از او متنفر شده اند » بر علیه او برخاسته اند و در حال حاضر تاریخ گواه و شاهد هی و حاضر بر اشتباهشان می باشد باز هم حاضرند مرگ بر اندیشه دمکراتیک این جبهه مردمی و مورد خواست این عده بگویند وسرکوب و سرزنشش کنند و همان راه پراشتباه را بروند و از سرشان به سنگ خوردن ها هم درس عبرت نگیرند :
اگر این جبهه چپ کمونیست گرا در 33 سال پیش آن اشتباه بزرگ حمایت از خمینی را انجام نداده بود چه بسا شانس خمینی برای رخنه در صفوف روشنفکران و قشر دانشجویی شکل نمی گرفت .
قشر تحصیل کرده و فرهنگی و روشنفکر پذیرفت که جبهه چپ کمونیست دشمن خونین سیستمی است که جبهه افراطی مذهبی اسلامی هم دشمن خونین همان سیستم است و در یک مسیر و یک راه گام برمی دارند بدون اینکه کوچکترین « تناقض اندیشه » داشته باشند گویا هر دو جبهه کمونیست چپ افراط گرا با جبهه اسلامگرا و افراطی تند هم کاسه و هم پیاله شده اند هیچ فرقی میان اندیشه و خواست هایشان نبود پس پذیرفتن تئوری های هر 2 جبهه برای قشر دانشجو متضاد نبود که بتواند لحظه ای زحمت اندیشیدن و خوب و بد را از هم تمیز دادن را به خود بدهد ناچارا همان شد و همانی بود که خمینی می خواست جبهه چپ افراط گرای کمونیسم مرام و خمینیسم مرام گویا هر 2 دارای یک ایدئولوژی یک خط مشی یک سیاست یک دست و منسجم شده بودند :
برای سرنگونی سیستم گذشته در صورتی که اگر کمی در این مسیر تضاد داشتند گذر زمان برای روی کار آمدن خمینی در ایران دچار وقفه و امکان افت حرکت انقلابی در 33 سال پیش می رفت « و چه بسا شکل نگرفتن و پا نگرفتن آن انقلاب صورت می گرفت » و چنین امروز در حال حاضر چپ کمونیست گرا بعلاوه تمام اندیشمندان و هواخواهان اندکش نیز دچار چنین درماندگی و اضمحلالی نمی شدند .
امروز هم همان حمایت ها هنوز باقی ست و شاهدش هستیم کمی نگرش به عملکرد بعضی از سخن گویان این جبهه می رساند که نه یکبار مرتکب اشتباه شده اند و درس نگرفته اند باز هم در همان مسیر و طرز تفکر باقی مانده پیش می روند و باز هم دگر باره حاضرند امتیاز بدهند به جای اینکه امتیاز بگیرند همان سیاست نااگاهانه تند و افراطی که 33سال پیش در مقابل سیستم حاکم بر آن روزگار داشتند .
وقتی سیستم حاکم قبلی علنا اعتراف کرد صدای انقلابتان را شنیده ام درست همان زمانی بود که می شد دمکراتانه از سیستم حاکم امتیاز گرفت « چپ کمونیست گرای افراطی غیر متحد حاضر شد تمام امتیازهایی را که می توانست از شاه بگیرد را دربست به خمینی ببخشد چپ کمونیست به جای امتیاز گرفتن از شاه حاضر به امتیاز دادن به خمینی شد » .
این جبهه می توانست در« آن سیستم » بدون اینکه قطره خونی ریخته شود بدون اینکه به زندان و شکنجه و تیرباران های دسته جمعی دچار شود حاضر شد اولین قربانی خودش باشد و دومین قربانی همان خلق و توده ای باشد که ناآگاهانه برایش مبارزه منفی می کرد به جای مبارزه مثبت که اگر کمی بینش و آینده نگری در چپ کمونیست پیدا بود و بروز داده می شد می توانست بزرگ ترین حزب بعد از حزب رستاخیز در سیستم قبلی باشد و دمکراتیزه شدن جهان در حال رشد در 33 سال پیش می توانست پایگاه توده ای عظیمی از جوانانان خواهان ترقی را در ایران جذب کند .
اما به کار گیری اندیشه ی ادغام در خمینیسم و یکی شدن با خمینی چپ کمونیسم افراط گرا را به مرحله سقوط کشاند به جای تکثر و رشد سازمان یافته این جبهه در عرض این 33 ساله اگر تدبیر صحیحی اندیشیده شده بود سیستم قبلی نظام شاهی محمد رضا پهلوی نه اجازه و جرات اعدام هیچ یک از چپیون کمونیست را داشت بلکه با ترسی که در رژیم شاه از حرکت و خواست مردمی « صحیح یا ناصحیح » در خود دیده بود با چپ کمونیست از در سازش درمی آمد و علنا این جبهه به رسمیت شناخته می شد اما برعکس این جریان اتفاق افتاد وچپ کمونیست بازنده ترین بازنده ی حرکت رو به عقب سازمان سازمان نیافته ی خود یعنی سازش با خمینی شد .
همین اینک هم همان مصیبت تاریخی در حال وقوع است اگر چپ کمونیست زنگ خطر 33 سال پیش را احساس نکرده باشد که متاسفانه هنوز احساس نکرده است باید از خزیدن به آغوش جنبش سبز شاخه جمهوری اسلامی طلبش دوری کند و به آغوش جنبش سبز دمکراتیک برگردد که بدون واهمه جنبش سبز بدون جمهوری اسلامی را خواهان است به روشنی و درستی می تواند تشخیص بدهد واز این جبهه یک بار برای همیشه خلاصی پیدا کند و با اعتماد به نفس جایگاه واقعی اش را در جبهه ای پیدا کند که به دمکراتیزه کردن ایران نزدیک تر است و مخالفت کورکورانه نسبت به این جبهه مردمی را کنار بگذارد درست است این جبهه چپ کمونیست در اقلیت است اما می تواند دراکثریت قرار بگیرد به جای دوباره به بیراهه رفتن و کورکورانه چنگ به ریسمان جمهوری اسلامی خواستن از نوع سبزش که هیچ مقایرتی با خواست دمکراتیک مردم ایران ندارد بزند اما پرو بال دادن به جنبش سبز جمهوری اسلامی طلبش از جانب جبهه چپ کمونیست ایران می تواند تکرار همان خطری باشد که 33 سال پیش دامن گیراین جبهه و مردم ایران شد.
و اما و اما آنچه مسلم است نخست قبل از وارد شدن به فاز ادغام درجامعه ی جدید در آینده ی جدید باید تصویه حساب های شخصی کنار گذاشته شود خصومت ها ی حزبی و گروهی که البته در حال حاضر در خارج از ایران حزب شناخته شده و رسمی و متحد وجود ندارد اما گروه ها و سازمان های پدید آمده چه در سال های قبل و چه در سال های بعد از انقلاب باید مورد احترام و حمایت سیاسی قرار بگیرند پذیرفته شوند با این استدلال که تکانی اندیشمندانه به خود داده و خود را آماده ادغام شدن در چنین جامعه ای که در آینده ای نه چندان دور شاهدش خواهیم بود باشند چرا که جامعه ی جدید در آینده ی جدید مطلوب و مخصوص تمام اندیشه های بکر روز باید باشد تفکرهای پوسیده و دگماتیسم وواپسگرا جایی در آینده ی ایران نخواهد داشت .
که اما بی شک بعد از گذر از این روزها ی سخت پای به فردای آزادی می گذاریم فردای آزادی یعنی از همان لحظه ی سقوط دیکتاتوری در تهران است آماده باش های ممکنه از حالا می تواند صورت بگیرد گذشته حال آینده گذشته را که با سختی و توام با مرگ گذراندیم حال فرصت اندیشیدن و تصمیم گرفتن است مرحله بعد از سقوط رژیم که می تواند صورت بگیرد زمان این اتقاق مهم نیست دیر یا زود این اتفاق دلخواه رخ خواهد داد همانطور که در بیشتر کشورهای عربی و همجوار ایران صورت گرفته است که اما هیچ کدام از این کشورها تجربه 33 ساله ایران را برای کسب آزادی و مبارزه با دیکتاتوری و بعد از دیکتاتوری نداشته اند .
اما ما پیشرو این حرکت ها و جنبش ها خواهیم بود آینده نگر تر و با تجربه تر و کارکشته تر از تمامی این کشورها با دیکتاتوری منجسم تر و خوانخوارترو شرورتر با دستگاه عریض و طویلی که سال هاست در خدمت دیکتاتوری بوده وبا مجموعه ای از پرسنل نان خورش که در گوشه و کنار شهرهای بزرگ و کوچک ایران به کار گرفته شده اند تا از این طریق بساط جمهوری اسلامی را چیده مان تر بکنند اما عوامل نفوذی در این سیستم و برای سیستم حسابشان جدا از آنانی هست که بنا به علل استخدامی و کارگزینی وارد سیستم شده اند که خواه ناخواه بعد از سرنگونی رژیم قبل از هر اقدامی با سپرده های بانکی که در خارج از ایران اندوخته و به چپاول برده اند برای روز مبادایشان قبل از اندیشه مجازات از کشور خارج شده اند و به جای امنی برای حیف و میل کردن سرمایه های ملت بیچاره ایران نقشه های از قبل طراحی شده کشیده اند و جایگاهی برای خود در ایران نخواهند دید .
عوامل شایسته مجازات این عوامل از نزدیک ترین پرسنل از جان گذشته برای رهبری و چند روحانی وابسته و چند سپاهی خودفروخته به نظام هستند که البته با کمال میل بعد از به خطر افتادن و احساس سرنگونی کامل از مرزها خارج می شوند « که حسابشان جدا » از آن عده ای هست که در اول مقاله به آنها اشاره شد که عوامل کلیدی رژیم و وابسته بیت رهبری و شریک مستقیم زدو بندهای سیاسی رژیم در کشتارمردمی نبوده اند این عده قبل از هرکسی احساس خطر کرده و حتی قبل از جان فشانی برای سیستم حاکم بر ایران و بیت رهبری اش از ایران خارج خواهند شد و منتظر محاکمه و مجازات نخواهند شد چرا که آموخته اند همانطور که در وقت لازم باید از رهبریت و نظام حاکم حمایت کنند در سر بزنگاه و روز مبادا و احساس خطر راه چگونه گریختن را هم آموخته اند که نمانند و نجنگند و گریز را ترجیح بدهند چرا که وقتی خیانت به خلق آسان باشد خیانت به رهبر و سیستم آسانتر از خیانت به خلق خواهد بود.
اسفند هزارو سیصد ونود

منبع:

ایران گلوبال

۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

حزب توده در بارگاه خلیفه

«ستمشاهی» چه بود و از کجا آمد؟
این اصطلاح را قلمداران مربوط به طیف «حزب توده » باب کردند و از طریق بیانیه‌ها و منشآت کانون نویسندگان و سایر محافل روشنفکری و چپ در جامعه رواج دادند و به مذاق خمینی و مَرَده و ملایان و اصحابِ «اسلامیسمِ مُکلا» نیز سازگار افتاد و وارد «مطبوعات انقلابی» سال‌ها ۵۷ و ۵۸ شد و در واقع یک دهن کجی به تاریخ ایران بود و البته نوعی «رویزیونیسم» و تجدید نظر طلبی در نگاه به تاریخ محسوب می شد.
نگاهی که به اصالت جعل تکیه داشت و درمسیر نفی هویت تاریخی و مدنی ایرانیان رواج می‌یافت و با تفسیر‌ها و تعبیرهای ایدئولوژیک (اسلامیستی یا استالینیستی) در ناچیز انگاری و در نفی سرگذشت کشوری می‌کوشید که بر اساس شواهد تاریخی میراث دار نخستین امپراطوری جهان بود و هویت مدنی و تاریخی و فرهنگی خود را از طوفان آشفتگی‌ها و از آشوب های گوناگون به سلامت رهانیده و به مردمی سپرده بود که به ایرانی بودن خود آگاه و مغرور بودند و تاریخ این کشور، الهام بخش عِرقِ میهنی و ملیِ آنان بود.
این واژه که در پی نفی و ابطال سرگذشت تاریخی ایران بود، از خُمّ رنگرزی دستگاه ایدئولوژیکِ انترناسیونالیسم کمینترنی بیرون تراویده وناشی از یک نگرش فاسد جهان وطنی و ساخته کسانی بود که به دلایل سیاسی و مرامی، آگاهانه و نا‌آگاهانه به ملت ایران خنجر می‌زدند.
چنین بود که این مارکِ سیاسی ایدئولوژیک، دهان اسلامیزمِ جهان وطن و انترناسیونالیست‌های روسوفیل و تجریه طلبان پان تُرک و پان عربِ بعثی گرا را آب می‌انداخت و کام آن‌ها را در سالهای نخست «انقلاب اسلامی» شیرین می‌ داشت.

در این زمینه گروهی از روشنفکرنمایان دین زده و متوّهم و عوامی نویس، یکی از پی دیگری آمدند و سنگهای یک بنای خیالی و پرفریب را دست به دست گرداندند تا قلعهء ولایت فقیه را ساخته و رنگ آمیزی کرده و تحویل روحانیت شیعه دادند!
کسانی مثل سید حسین نصر، احمد فردید، مهدی بازرگان، جلال آل احمد، علی شریعتی، و تعدادی دیگری در ساختن و جانِ دوباره دادن به هیولای شیخ فضل اللهی که جامهء سید روح اللهی به تن داشت نقش اساسی داشته‌اند.
پیداست که غالب این جماعت از میان خاندان‌های روحانی برخاسته و گویی آگاهانه یا ناخودآگاه، در پی انتقامجویی از تجدد ودر آرزوی بازگشت روزگاران سپری شده و درک دوبارهء دوران برو برو پدران خود و در پی تصرّف دوبارهء میراثِ از میان رفتهء خاندانِ جلیلِ خود بودند.

در نمایشنامه منظوم «حزب توده در بارگاه خلیفه» که در سال ۱۳۶۰ نوشته و در بهار ۶۱ در پاریس انتشار داده‌ام (و بهای آن را نیز پرداخته و موقعیت سی و چهار سالهء شاعر تبعیدی را از آن خود کرده‌ام، اگرچه در آن جهنم درّهء خمینیستی هم می‌ماندم و زنده می‌ماندم، باز هم مثل بسیاری از هم میهنانم در ایران، غریبه و تبعیدی می‌بودم!) در میان سخنانی که «امام» و کیانوری با هم دارند، در جایی پرسناژ اصلی نمایشنامه یعنی «امام» به کیانوری ـ که نوادهء شیخ فضل الله نوری ست ـ چنین می‌گوید:
جدّ ِ تو که پیر و مُرشد ِ ماست
مانند ِ تو بود صادق و راست
هرچند که صاحب آبرو بود
با روبل میانه‌اش نکو بود
در زیر ِ لوای ممدَعلیشاه
می‌کوفت به سینه‌گاه و بیگاه
تا دین ِ مبین قوام گیرد
مشروعَه طلب مقام گیرد
چون «گاو ِ مُجسّمش» لقب بود
کیلش زعلوفــَه لب به لب بود
می‌کرد همیشــَه کاهدان پُر
می‌خورد ز توبرَه و ز آخور
لبّادَه کِشان به درّهَ و دشت
دنبال ِ خر ِ تَزار می‌گشت
می‌گفت که پشگِل ِ تَزاری
خرمای بهشتی است، آری
می‌جُست رُطب ز طلّ ِ سرگین
می‌داد به طالبان ِ مسکین
یعنی به جمیع ِ دین پناهان
مشروعَه چیان و شرع خواهان
می‌کرد به راحتی خُر و پُف
در سایــَهٔ چکمــهَ ی لیاخوف
قلیان ِ شریعهَ چاق می‌کرد
فکرِ قمــَه و چُمـــاق می‌کرد
تا جمع ِاجامر و اراذل
گردند چماقدار ِ قابل
مکتب طلبان به طرز ِ مرغوب
مشروطَه طلب کنند سرکوب
خوشنود شود تزار از این کار
بخشد به شیوخ، روبل ِ بسیار
در ضمن به یمن ِ روبل ِ دادَه
مشروعهَ ز نو شود پیادَه
مشروطَه شود شکست خوردَه
آخوند کند کـُلـُفت گـُردَه
القصّــَه که‌ای نوادَهٔ شیخ
ای طفل ِ حلالزادهَ ی شیخ
این سُنّت ی قلچُماق پرور
قدّارَه کش و چماق پرور
در دایرَهٔ چُماقداری
از جدّ ِ تو مانده یادگاری
ما نیز که یادگار ِ اوییم
شاگرد ِ چماقدار ِ اوییم
آموخته‌ایم ازو جنایت
شیاّدی و کیدِ بی‌‌نهایت
القصه که‌ای.... الی آخر
نمایشنامه منظوم «حزب توده در بارگاه خلیفه»، انتشارات گذر، پاریس، ۱۳۶۱.
 
«ضد امپریالیسم» یا سنخیت مرامی جهان وطنان چپ و اسلامیست ؟
لازم به یادآوری ست که گروه نه چندان کم نفوذ دیگری از سیاسیون و روشن فکران(اگر چه عنوان روشنفکری به دشواری برازندهء آنان است) نیز برفضای فکری و سیاسی و نظری ایران چیرگی داشتند که دل و دین باختهء انقلاب بلشویکی و کمابیش سرسپردهء سیاست هایی بودند که ازسوی همسایهء آزمند و ناسازگار تاریخی ایران و از جانب نو قدرت یافتگان روسیه یعنی میراث بران تزاریسم درقالب کمونیسم لنینی ـ استالینی و بین الملل کمینترنی به آنان دیکته می شد.
این گروه نیز به دلایل ایدئولوژیک و مرامی شان که از انترناسیونالیسم کمونیستی الهام می گرفت خود را در گرهگاهی که آنرا مبارزهء ضد امپریالیستی می نامیدند با اسلامیست های جهان وطنی از نوع خمینی همسو ودر یک مسیر می شمردند، حال آنکه ماهیت و خمیرمایهء مرامی و فکری اسلامگرایان و خمینیست ها سویهء دیگری می داشت و در ضدیت باغرب ودر معارضه با فرهنگ آزادی و مدرنیت غربی قوام می گرفت.
آنها دشمنی ی ملایان و همدستان فکری آنان یعنی مکلایان ِ کم سواد و روشنفکر نما (که در حقیقت دشمنی با فرهنگ مدرن بود و عداوت بنیادین با اندیشه های انسان گرایانه و حق مدارانه ای داشت که حاصل عصر روشنگری بودند و البته بسیار زیرکانه به جامهء ضد استعماری در گفتار آنان نمود و ظهور می یافتند) را با مبارزات «ضد امپریالیستی» خود از یک جنس انگاشتند و ندانستند یا نخواستند بدانند که «ضد امپریالیسم» مرامی وادعایی خودشان نیز اصالت چندانی ندارد و حاصل تئوری های لنینی و بلشویکی است و در کنتکست فکری و نظری جنگِ سرد معنا می یابد و گروندگان به «مکتب ضد امپریالیسم روسوفیل» نیز تنها پیاده نظام لشگری هستند که زیر پرچم استالینیسم و بین الملل کمونیستی و به نفع منافع روسیه شوروی در برابر دنیای سرمایه داری غرب شمشیر چوبین برکشیده و «پیکار قهرمانانهء» آنان، ارتباطی با مبارزات ضد استعماری و عدالتخواهانه مردم ایران ندارد و اصولاً و از بُن و به گوهر با ضدیتی که اسلامیسم واپس گرا با جهان مغربی (شیطان بزرگ و کوچک) دارد بیگانه است!
جنگ اردوگاه شوروی با غرب جنگ قدرت و نفوذ سیاسی دو ابرقدرت با هدف گسترش نفوذ هریک ازین دو اردوگاه در جهان بود .
روسیهء شوروی که ساده لوحانه یا آگاهانه ، قبله آمال «مبارزات ضد امپریالیستی» این گروه از «روشنفکران چپ » محسوب می شد ، در این تقابل جز به منافع سیاسی و نظامی و اقتصادی خود نمی اندیشید و آنچه در این گیرودار بین المللی محلی از اعراب نداشت ، آزادی ملت ها و استقلال کشورها و به ویژه منافع عالی ملت ایران بود.
گفتنی ست :
«خط امامی » که حزب توده در خمینیسم کشف و ترسیم کرده بود و در مسیرِ آن ، خود و سازمان جوانان خود (موسوم به فدائیان اکثریت) را با سرعت تمام به اعماق درّهء شکست و خفت و خسران می بُرد ، نتیجه محتوم اعتقاد به «ضد امپریالیسم روسوفیلی» و پیروی و دفاع بی چون و چرا از نظریهء « راه رشد غیر سرمایه داری» بود که از سوی حزب کمونیسم شوروی به گردانندگان تشکیلاتِ آنان دیکته می شد.
من در منظومه نمایشی حزب توده در بارگاه خلیفه (در سال 1360) به این سرسپردگی نظری ، چنین اشاره کرده ام :
اینگونه اشاره کرده ام :
کیانوری (به امام)
امام ِ عصر ِ آگاهی ِ توده
خیلی گُنده ای ، درک ِ تو زوده
میون ِ رهبرا خیلی کبیری
با امپریالیسم کارد و پنیری
دردت به جونم که نازنینی
از مائو سری ، عین ِ لنینی
تو دشمن ِ قوم ِ صهیونیستی
شاخ ِ عقب ِ امپریالیستی
حکومتِ امام تو راه رُشده
جناح پیشروش خیلی دُرشته
ولایت فقیه تو سوسیالیسمه
اصل ِ اوّلِ ماتریالیسمه
دوران ِ کبیر ِ شهرِ مکّه
توی برنامهء کارگری حَکــّه
قانون ِ قصاص ترقیخواهــه
هرکی نمی خواد همکارشاهــه
زن حق و حقوقش پیش ِ مرده
مردا اربابن ، زنا همه برده
هرکس که مخالف حجابه
از دستهء ضد انقلابه
گور پدر موتورسواری
قربون قد شترسواری
(...)
الی آخر
(حزب توده در بارگاه خلیفه ، انتشارات گذر ، پاریس ، 1361)
به هر تقدیر، هرچند این حاشیه بر اصل مطلب پیشی می گیرد ، با اینهمه خود را به گفتن سخن زیر ناگزیرمی بابم:
انترناسیونالیسم چپ با جهان وطنی اسلامیستی از یک سنخ بود و چپ روسوفیل یا مائویی همانقدر با ایده‌های ملی گرایانه ایرانی دشمن بود که خمینی و روحانیت شیعه و سایراسلامیست‌ها (چه راست اسلامی و چه چپ اسلامی ). I
همینگونه بود سنخیت مرامی اسلامیست‌ها (طرفداران خمینی) با پان و پان ترک ها و نیز برخی فعالان سیاسی قومیت گرای کُرد که با نوستالژی دولت یکساله استالین در شمال غربی (درسال ۱۳۲۵) رؤیا می‌پروردند و به هرحال از قدرت مرکزی برو ایرانگرایی حکومت پهلوی دل خوشی نداشتند.
هرسه گروه (انترناسیونالیست‌های چپ، و منطقه گرایان و نژادگرایان قومی پان ترک یا عربوفیل) از اینکه تاریخ پیش از اسلام ایران را لعن و نفرین کنند و به فرهنگ ریشه دار ایران پیش از حملهء عرب بی‌اعتنایی یا بی‌حرمتی شود به یکسان قند در دل آب می‌کردند.
اگر به روزنامه‌هایی که در بیست ، بیست و پنج سال اخیر در جمهوری اسلامی انتشار یافته رجوع شود، دیده خواهد شد که همهء آنان ، یک صدا در تخطئهء تاریخ پیش از اسلام ایران ، که آنرا «باستان گرایی» نامیده‌اند، شرکت دارند و در اهانت به فردوسی و نیزبه مردان بزرگ تاریخ معاصر همچون میرزا اقاخان کرمانی ، آخوند زاده ، کسروی، کاظم‌زاده ایرانشهر، ابراهیم پوردادود، صادق هدایت ، دکتر محمود افشار یزدی ، ذبیح الله صفا ، عبدالحسین زرین کوب و دیگران ، جملگی از اعضاء یک ارکسترند.
گروهی که سرسپرده انترناسیونالیسم پرلتاریایی هستند از موضع ضد ناسیونالیستی و ضد پادشاهی (با نگاه طبقاتی و از دیدگاه «حکومت طبقهء کارگر» یا «جمهوری دموکراتیک خلق») تاریخ ایران را نفی می‌کنند و همراه با دو گروه ایدئولوژیک (اسلام گرا یا قوم گرا) دیگر در ارکستری شرکت دارند که هم بر لحن اسلامی می‌نوازد تا روح سعدبن ابی وقاص و قتیبة بن مسلم و حجاج بن یوسف را شاد و با تسلط کامل خود بر ایران فتح عمربن خطاب را کامل کند و درعین حال گوش حاکمان استبداد دینی را که به عشق اسلام عزیز خمینیستی از ایرانیت دل خوشی ندارند، نوازش دهد و هم راه پان ترکی می‌زند تا از رضاشاه یا از قوام السلطنه (بواسطهء توافش با استالین بر سرمسئلهء خروج ارتش سرخ از سرزمین های اشغال شدهء ایران) یا از فردوسی انتقام بگیرد و هم بر دهل عربی می‌کوبد تا قبر شیخ خزعل را در خوزستان به زیارتگاه اعراب حاشیهء خلیج فارس بدل سازد.
................................
I ـ [ تأثیر ایدئولوژی جهان وطنی و انترناسیونالیستی اسلام سیاسی را نمی توان در توضیح سیاست فلاکت باری که رهبران مجاهدین در جنگ ایران و عراق پیش گرفتند نادیده انگاشت .
بی گمان در این خودکشی سیاسی ، اعتقادات جهان وطنی اسلامیستی نقش اساسی داشته است.
گفتنی ست که در جنگ هشت ساله ، ملایان نیز برای ایران و به «عشق میهن و حفظ خاک وطن» باصدام نمی جنگیدند.
موتور محرک خمینی در تداوم جنگ با عراق ، همان نگاه جهان وطنی اسلامیستی بود. سماجت کین ورزانهء او در تداوم غیر مسئولانهء این جنگ خونبار، به واسطهء آن بود که وی بیش از هرانگیزهء دیگری ، سودای «صدور انقلاب» و برپاکردن «حکومت اسلامی» از نوع ولایت فقیه در کشورهای عربی منطقه را در سر می پرورد.
در واقع ایران برای خمینی، نه به عنوان وطنی که می باید در برابرتجاوز بیگانه ازآن دفاع کرد ، بلکه به عنوان منطقه ای مطرح بود که همچون خیزشگاه یا سنگری برای تشکیل حکومت اسلامی در کشورهای همسایه ، به ویژه عراق و لبنان به کار برده شود و پیداست که مخارج و خسارات جانی و مالی چنین هدف شوم ونابود کننده ای را نیز ملت ایران از جیب ناداری خود و با خون فرزندان خود می پرداخت !
واقعیات تلخ سه دههء اخیر ایران نشان داد که در زمینهء عواطف میهنی و دفاع ازمنافع ملی ، اسلامیسم سیاسی راست یا چپ نمی شناسد. ]

۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

به یاد سعید سلطان پور بنیانگزار چماقداری کومونیستی بر علیه هنر نوین ایران

آیندگان و نعلبندیان و شهید لومپن خلق

‌‌
عباس نعلبندیان روزنامه فروش از پدیده‌های دهۀ ۴۰ بود. «پژوهشی ژرف و سترگ…» را زمانی نوشت که بیست سالی بیشتر نداشت و درس و دبیرستان را‌‌ رها کرده بود. این نمایشنامه چنان درگرفت و گل کرد که نویسنده‌اش را از کار در دکه روزنامه فروشی به مدیریت کارگاه نمایش ارتقا داد. تا پیش از نوشتن «پژوهشی…» فقط یکی دو داستان چاپ کرده بود. از‌‌ همان آغاز کار رسم‌الخط مخصوصی داشت که وجه ممیزۀ او شد. پس از نوشتن «پژوهشی…» به سلک نویسندگان نمایشنامه درآمد و کارهای متعددی خلق کرد. «سندلی را کنار پنجره بگذاریم و بنشینیم و به شب دراز تاریک خاموش سرد بیابان نگاه کنیم» را در‌‌ همان سال ۴۸ که به کارگاه نمایش پیوست نوشت. در سالهای بعد، نمایشنامۀ «اگر فاوست یک کم معرفت به خرج داده بود…» و «قصۀ غریب سفر شاه شادشین شنگول به دیار آدم‌کشان و مردان و جذامیان و دزدان و دیوانگان و روسپیان و کاف‌کشان»، «ناگهان هذا حبیب الله مات فی حب الله هذا قتیل الله مات به سیف الله»، «وصال در وادی هفتم، یک غزل غمناک» و چند اثر و ترجمۀ دیگر حاصل تلاش او در سالهای بین ۴۷ تا ۵۷ بود. تا سال انقلاب که کارگاه نمایش منحل شد، کم و بیش به عزت زیست. پس از آن چندی زندانی و سپس دچار انزوا و افسردگی دهشتناکی شد تا آنکه در سال ۶۸ خودکشی کرد و بر زندگی خلاق خود نقطۀ پایان نهاد.
به گفتۀ آتیلا پسیانی و هوشنگ آزادی‌ور، عباس نعلبندیان از کشفیات آربی آوانسیان بود. آزادی‌ور اضافه می‌کند که او یک آدم استثنایی و مدرن بود. فردوس کاویانی او را گل سر سبد کارگاه نمایش می‌خواند. بیژن صفاری می‌گوید: «… نعلبندیان در نوع خودش یک استعداد خارق‌العاده و یک چیز بی‌نظیر بود. یک آدمی که هیچ وقت پایش را از ایران بیرون نگذاشته بود و به هیچ وجه نمی‌دانست در تأ‌تر بین‌المللی چه اتفاقی می‌افتد، یک دفعه شروع کرد. آشنایی‌اش با ادبیات جهان فقط از طریق ترجمه‌ها بود. نعلبندیان علاقۀ عجیبی به نمایشنامه نویسی داشت و در نمایشنامه‌هایش یک بار واقعا تأتری، نمایشی و خارق‌العاده دیده می‌شد». (کارگاه نمایش ـ حمید رضا ری شهری، نشر نوروز هنر، ۱۳۸۶)
عباس نعلبندیان در سال ۱۳۲۶ در تهران متولد شد. پدرش در خیابان فردوسی حوالی خیابان سوم اسفند، یا در خیابان سوم اسفند حوالی خیابان فردوسی، دکۀ روزنامه فروشی داشت و او دست‌کم تا زمان ترک تحصیل به کار روزنامه فروشی اشتغال داشت. تا پیش از نوشتن «پژوهشی ژرف و سترگ…» یکی دو قصه در مجلۀ نگین و جهان نو چاپ کرده بود. محمود عنایت سردبیر مجلۀ نگین که قصه ص. ص. میم را به چاپ سپرد در مقدمه از رسم‌الخط ویژۀ نعلبندیان گفته بود که صدا را سدا می‌نویسد و صندوق را سندوق و از این قبیل. این شیوۀ نگارش بعد‌ها وجه ممیزۀ نعلبندیان شد.
آربی آوانسیان گفته است که نعلبندیان تا پیش از نوشتن نمایشنامۀ «پژوهشی ژرف و سترگ…» هرگز تأ‌تر ندیده بود. علت آن واضح است؛ فرهنگ تأ‌تر در قشرهای پائینی اجتماع ایران رایج نبود. اما به غیر از این، کار سنگین او در دکۀ روزنامه فروشی مانع رفتن به تأ‌تر می‌شد. به گفتۀ محمود استاد محمد «صبح‌ها با پدرش از خانه بیرون می‌آمد و شب‌ها با او به خانه باز می‌گشت… آن وقت‌ها روزنامه صبح پر تیراژ نداشتیم. اطلاعات و کیهان بعد از ظهر‌ها توزیع می‌شد. روزنامه فروش‌ها معمولا بعد از ساعت پنج دوران می‌زدند. دوران به عهدۀ پدر بود، فروش پای بساط به عهدۀ عباس. به همین دلیل نمی‌توانست نمایش‌ها را ببیند. ولی برای دیدن فیلم مسأله‌ای نداشت. چون سأنس دو تا چهار با وقت دبیرستان همخوانی داشت». (سیمیا، ماهنامۀ دانشجویی ادبیات نمایشی، شمارۀ یک، بهار ۸۲)
اگرچه نعلبندیان هرگز تأ‌تر ندیده بود اما نمایشنامۀ «پژوهشی ژرف و سترگ…» زمانی که در جشن هنر شیراز به روی صحنه آمد سروصدای بسیار برانگیخت، و زمانی که در تهران به روی صحنه رفت سروصدای بیشتری را باعث آمد. در جشن هنر شیراز، جایزۀ دوم به آن تعلق گرفت و این موجب اختلاف میان هیأت داوران شد. کسانی مثل بیژن صفاری اعتقاد داشتند که باید جایزۀ اول به نعلبندیان داده شود. نادر ابراهیمی و سیروس طاهباز در مقابل مخالفین که تعدادشان اندک نبود، ایستادگی کردند و به دفاع از آن برخاستند. «سیروس طاهباز در دومین جلسۀ پرسش و پاسخ با حضور نویسنده و کارگردان «پژوهشی ژرف و سترگ…» و حدودا صد نفر دیگر، با زخمه‌ای به سیم آخر، خط انحصار تأ‌تر را در دولت، و دولت را در وزارت فرهنگ و هنر، و وزارت فرهنگ و هنر را در یک آئین نامۀ هنری، یک دیدگاه، یک سلیقه… تقبیح کرد… و بعد‌ها چوبش را هم خورد. او از مخالفین پرسید: همۀ پافشاری شما در نفی این نمایش نه از آن جهت است که نویسندۀ آن در کنکور شما شرکت نکرده، سر کلاس شما ننشسته، از شما نمرۀ قبولی نگرفته و از زیر دست شما بیرون نیامده است؟». (محمود استاد محمد، همان)
داستان «پژوهشی…» از این قرار است که عده‌ای در یک غار با گفتن «زامنهوف» وارد می‌شوند… هر یک به دنبال کسی است و داستان زندگی خود را تعریف می‌کند و یک کارگردان و دوازده کمک کارگردان آنان را هدایت می‌کنند. نه تنها مضمون نمایشنامه‌های نعلبندیان، حتا نام آن‌ها هم اعجاب برانگیز بود. نام آن‌ها نه یک نام مختصر، بلکه معمولا یک جملۀ کامل بود. نام کامل نمایشنامۀ نعلبندیان چنین بود: «پژوهشی ژرف و سترگ و نو در سنگواره‌های دورۀ بیست و پنجم زمین‌شناسی یا چهاردهم، بیستم و غیره، فرقی نمی‌کند». این نام در ظاهر به تمام معنی شلوغ پلوغ، پوچ و بی‌معنی است و چیز خاصی نمی‌گوید اما اهل فن می‌گویند دورۀ بیست و پنجم زمین‌شناسی، یادآور دو هزار و پانصدمین سال سلطنت است، دورۀ چهاردهم،‌‌ همان سدۀ چهاردهم شمسی و دورۀ بیستم، قرن بیستم میلادی است و به این ترتیب پژوهشی نو… پژوهش در احوال کسانی است که در قرن بیستم میلادی یا چهاردهم هجری شمسی سنگواره مانده‌اند، البته با تعریضی به دو هزار و پانصد سال سلطنت یا جشن‌های دو هزار و پانصدمین سال.
نمایشنامۀ «پژوهشی…» با سخنی از علی (ع) شروع می‌شود: فزت به رب الکعبه. به خدای کعبه سوگند که آسوده شدم.
هر چند نعلبندیان در پاسخ مصاحبه‌گر «آیندگان» که به تلویح از مذهبی بودن او می‌پرسد به نوعی از موضوع طفره می‌رود، اما تأثیر و تأثرات مذهبی در نمایشنامه‌اش کاملا به چشم می‌خورد، همچنانکه تردید و دو دلی‌های او قابل تشخیص است. محمد ژیان عضو کارگاه نمایش در معرفی نعلبندیان به عنوان یک فرد معتقد و مذهبی چنین گفته است: «… یک بچه مذهبی و مسلمان بود. منتها با دیدگاه خاص خودش به مذهب نگاه می‌کرد… قرآن می‌خواند و عربی را بسیار خوب می‌دانست. خیلی از روز‌ها را با عباس نماز خواندیم و روزه گرفتیم». و رضا رویگری عضو دیگر کارگاه نمایش می‌گوید: «من اولین بار صدای عبدالباسط، قاری معروف و متوفای مصری را در اتاق او شنیدم. ماه رمضان همه دور هم در کارگاه نمایش افطار می‌کردیم» (کارگاه نمایش، حمید رضا ری شهری ص ۵۳) البته شکوه نجم‌آبادی همسر و همکار عباس نعلبندیان، اسلام و تسلیم او را امری درونی و کاملا فردی توصیف می‌کند. «او به هیچ وجه سعی در بروز اعتقادات مذهبی خود، چه در زندگی و چه در آثارش نداشت. مشکل نعلبندیان همین تظاهر نکردن بود» (همان ص ۵۳)
باری، «پژوهشی ژرف و سترگ و نو…» که به قول دکتر پرویز ممنون «زمانه نشان داد شاهکار است»، از پر سروصدا‌ترین نمایشنامه‌های دهۀ ۴۰ بود و در اجرای اول (اجرای دیگری هم داشت؟) صف آرایی‌های بسیاری را بین اصحاب هنر باعث آمد. عده‌ای آن را ستایش کردند و گروهی ناسزا گفتند و حتا زمانی که بر روی صحنه بود سعی کردند اجرا را به هم بریزند. سوالهای زیادی پیرامون آن شکل گرفت و سوالهای زیادتری پیرامون نویسندۀ آن. اکنون پس از سالهای دراز بیشتر سوال‌ها پاسخ مناسب خود را یافته‌اند هرچند برخی نیز بی‌جواب مانده‌اند. اما، امروز شاید سوال مهم این باشد که «پژوهشی ژرف و سترگ…» چگونه به وجود آمد و چه انگیزه‌هایی با عث خلق آن شد. استاد محمد در‌‌ همان مطلب «سیمیا» موضوع را به خوبی تشریح کرده است. خلاصه آن این است که در آن زمان موجودیت تأ‌تر ایران به تمامی زیر سیطرۀ وزارت فرهنگ و هنر بود. سازمان رادیو تلویزیون و جشن هنر شیراز به عنوان زیر مجموعۀ آنکه در حال سر بر آوردن بود، در این مشکل افتاده بود که چگونه از سیطرۀ وزارت فرهنگ و هنر و نگاه یک سویۀ آن بگریزد. قطبی، رئیس رادیو تلویزیون ملی ایران از این موضوع عصبانی بود و منوچهر انور او را به بردباری دعوت می‌کرد. یک روز قطبی با عصبانیت پرسید تا کی باید صبر کند؟ انور پاسخ داد: مسألۀ ما نمایشنامه است. از حیث کارگردان و بازیگر دست و بالمان بسته نیست، نمایشنامه نداریم و از کجا که در گوشه و کنار کشور یک استعداد نمایشنامه نویسی پیدا نشود؟ اگهی بدهیم و مسابقه بگذاریم. شاید پشت دیوار فرهنگ و هنر، در ادارۀ ثبت احوال یا دایرۀ متوفیات شهرداری یک کسی باشد که تا حالا چهار تا نمایشنامه نوشته باشد ولی نتوانسته باشد عرضه کند. بقیۀ داستان را از زبان استاد محمد بشنوید:
«رضا قطبی صحبت منوچهر انور را قطع می‌کند و از جا بر می‌خیزد.
- بفرمائید.
- کجا؟
- همین حالا خودتان بنشینید جلوی دوربین تلویزیون و اعلام کنید.
آن شب در تهران اتفاق غریب و بی‌سابقه‌ای افتاد. ایرج گرگین گویندۀ خبر بود. خبرهای رسمی کشور شاهنشاهی قطع شد و گوینده با عذرخواهی، توجه مردم را به یک اطلاعیه بسیار مهم جلب کرد و این چنین شد که منوچهر انور جلوی دوربین نشست و تماشاچیان را به یک مسابقۀ نمایشنامه نویسی فراخواند. از همۀ هم میهنان، از همۀ کسانی که فکر می‌کنند ممکن است بتوانند نمایشنامه بنویسند صمیمانه خواهش کرد که بنویسند. جایزۀ بهترین نمایش بیست هزار تومان و به ترتیب دوم و سوم و چهارم، که رتبۀ چهارم پنج هزار تومان جایزه می‌گرفت به اضافۀ بورس یک سالۀ اروپا به منظور آشنایی با تأ‌تر جهان برای نفر اول تا چهارم و امتیازات دیگر».
نتیجۀ این مسابقه درخشان بود. بین شصت تا هفتاد نمایشنامه به دفتر جشن هنر رسید. «نصرت الله نویدی نمایشنامۀ «سگی در خرمن جا» را فرستاد و عباس نعلبندیان «آن روی سکه» را نفرستاد! برای جشن هنر نمایشنامۀ جدیدی نوشت: «پژوهشی ژرف و سترگ و نو در سنگواره‌های دورۀ بیست و پنجم زمین‌شناسی یا چهاردهم، یا بیستم، وغیره… فرقی نمی‌کند».
امروز که چهل و اندی سال از نوشتن «پژوهشی…» گذشته است زمان و زمانه اهمیت نمایشنامه را روشن کرده است. اطلاعاتی دربارۀ آن و نویسندۀ آن به دست آمده که پیشتر وجود نداشت. اطلاعاتی که بر اثر گذشت زمان و تغییر شرایط، مخصوصا به خاطر از دست رفتن عباس نعلبندیان اهمیت پیدا کرده است. در روزهایی که واقعه جریان داشت کسی نه از این حرف‌ها خبر داشت و نه این حرف‌ها اهمیتی داشت. امروز هم شاید برای بسیاری از ما این حرف‌ها اهمیتی نداشته باشد یا به دلیل خاصی اهمیت داشته باشد. برای خود من، به دلیل نگاهی دوباره به روزنامه آیندگان اهمیت پیدا کرده است. می‌خواهم بدانم روزنامۀ آیندگان که به گمان من یک روزنامه پیشرو بود، در روز واقعه چگونه به نمایشنامه‌های نعلبندیان نگریسته و چه برخوردی با او داشته است. در واقع قصد دارم ببینم و نشان دهم که آن روزنامه تا چه حد آوانگارد بوده است. به همین جهت سرنوشت نعلبندیان و نمایشنامۀ او را در آیندگان دنبال کرده‌ام. اما عامل مهمتری هم وجود دارد. نعلبندیان هم نسل من بود. همۀ ما کم و بیش هم سن و سال بودیم. دریافت من این است که افراد نسل من، آن‌ها که اهل هنر و فرهنگ بوده‌اند، همگی دچار سرنوشت نعلبندیان شده‌اند. روزنامۀ آیندگان در سال ۴۷ به اوج خود رسید. افراد نسل من در‌‌ همان حدود‌ها بود که به شکوفائی رسیدند و تا سال پنجاه و هفت و هشت توانستند اوج بگیرند و میدان داری کنند و بعد به سراشیبی سقوط افتادند. در واقع سرنوشت نعلبندیان آئینۀ تمام نمای سرنوشت نسل ما هم شده است. بگذریم و به برخورد آیندگان با «پژوهشی…» بپردازیم.
‌‌
پژوهشی ژرف و سترگ
پوران صارمی در شمارۀ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۴۷ آیندگان، زمانی که هنوز نمایشنامۀ نعلبندیان به نمایش در نیامده بود، گفتگویی با عباس نعلبندیان انجام داده که در صفحات «دنیای آیندگان» منتشر شده است. آرایش صفحه به گونه‌ای است که عکس نعلبندیان با آن گیسوان بلندش بزرگ چاپ شده و کاملا چشمگیر است. مقدمه با حروف سیاه چاپ شده و موضوع را چشمگیر‌تر جلوه می‌دهد. خانم صارمی در مقدمه نوشته است «مدت‌ها دنبال او می‌گشتم و نمی‌توانستم او را پیدا کنم چون آدرس معینی از او نداشتم». سپس یادآور می‌شود که نعلبندیان جوان بیست و یک ساله‌ای است که روزنامه فروش است و نمایشنامه‌اش برندۀ دومین جایزۀ هیات داوران جشن هنر شده است.
در عین حال دیدار خود را با او شرح می‌دهد و او را جوانی خجالتی و محجوب توصیف می‌کند که «صورت سه گوش و جوانش حالت بچه‌های خیلی گوشه گیر به او می‌دهد». خبرنگار از نعلبندیان می‌پرسد: در سنگواره‌ها از یک کارگردان و ۱۲ کمک کارگردان کمک گرفتید. مثل اینکه اینها تماشاگر اعمال دیگرانند؟
نعلبندیان پاسخ می‌دهد: بله انتخاب این ۱۲ تن و یک تن دلیل مذهبی دارد و این ۱۳ نفر می‌تواند پیامبر و ۱۲ امام باشد یا مسیح و حواریونش.
خانم صارمی می‌پرسد: نخستین جملۀ نمایشنامه را با سخنی از علی (ع) آغاز کرده‌اید «به خدای کعبه سوگند که آسوده شدم»، این هم دلیل مذهبی دارد؟
نعلبندیان می‌گوید: نه این فقط آسودگی مرا هنگام به پایان بردن نوشته‌ام می‌رساند. شاید هم نوعی رهایی باشد.
نعلبندیان در این گفتگو می‌گوید که از داستایوسکی الهام گرفته و از دنیای آشفته و بیمارگونۀ صادق چوبک خوشش می‌آید. نیچه را هم تحسین می‌کند برای اینکه ماوراء الطیبعه را نفی می‌کند.
نادر ابراهیمی در پیش آگاهی‌هایی که دربارۀ جشن هنر شیراز می‌نوشت، در روز یکشنبه ۱۰ شهریور ۴۷ یادآور شده است که نمایشنامۀ نعلبندیان از طریق مسابقه انتخاب شده و از قول آربی آوانسیان، کارگردان آن، نوشت که «نمایشنامه‌ای است از یک نویسندۀ جوان که هرگز تأ‌تر ندیده است. نعلبندیان شیوۀ سوررئالیست‌ها را به کار گرفته. هشت شخصیت در جستجو هستند، با هدف‌ها و خواست‌های گوناگون، آن‌ها با هم آشنا می‌شوند، راه می‌پیمایند و تبادل نظر می‌کنند. هر یک دنیایی دارند، برخی از آن‌ها از زندگی خود نیز نمایشی می‌سازند. می‌میرند و بر می‌خیزند و به راه خود ادامه می‌دهند و در این میان هیچ کس نیست که کمکی به آنها بکند. پژوهشی نو… بافته‌ای است محکم با منطق تأ‌تر، و کوششی برای هماهنگ کردن روش‌های کهن و نو نمایشی».
نادر ابراهیمی در گزارش مربوط به شب سوم جشن هنر شیراز (سه شنبه ۱۹ شهریور) نظر تماشاگران را دربارۀ آن انعکاس داده و در پایان نظر خود را آورده است که برداشت مثبتی از نمایشنامه نیست و بنای آن را ضعیف می‌یابد و نعلبندیان را نصیحت می‌کند که تجربه بیندوزد:
«نمایشنامه، لحظه‌ها و نکته‌های درخشان داشت. بیان، یکنواخت نبود. یعنی زبان واحدی وجود نداشت و این، به گمان من، نقصی به شمار نمی‌رفت. تقریبا آلیاژی از انواع بیان وجود داشت. بیان مذهبی و رمانتیک (تا حد زیادی توراتی) بیان کلاسیک و در عین حال خشک، بیان عامیانه و بی‌بند و بار، بیان روشنفکرانۀ پیچیده و متکی (بیانی که به همۀ لغات و کلمات غربی توسل می‌جست) و بیان آزاد بدون شکل. نقص، در انواع بیان یا چند گونگی آن نبود، نقص، در اجزاء بیان بود. یعنی هیچ یک از این بیان‌ها و زبان‌ها به درستی به کار گرفته نشده بود و این گناه به گردن آوانسیان است (البته بعد از گروه انتخاب کننده)، گفتم که نمایشنامه لحظه‌های درخشان داشت و در این نکته هیچ تردید نیست. لحظه‌ای که آدمها برای یافتن دوای دردهای خود، برای تسکین رنج «خود» درمانده‌شان، از انسداد ساده، از انسان درمانده، مسیح می‌سازند و برای جستن راه، این مسیح ساختگی را به هر سو می‌کشند… از‌‌ همان لحظه‌ها بود.
لحظه‌ای که زن روسپی را مرد آلوده می‌شناسد و به زبان او سخن می‌گوید و زن، یکباره پوست می‌اندازد و به زبان روسپیان فریاد می‌کشد، از‌‌ همان لحظه‌ها بود.
و از این گونه لحظه‌ها، کم نبود.
اما سنگ بود و بنا نبود. ابزار‌ها در جلو چشم‌ها ریخته بود بی‌آنکه به مدد آن‌ها ساختمانی پدید آید.
کنایه‌ها اکثرا یا سطحی و کودکانه بود و حکایت از عدم آگاهی و نبود دانش کافی نویسنده می‌کرد و یا آنقدر باز بود که از حالت کنایی هزار فرسنگ فاصله داشت.
عقاید متفرق سیاسی که در لا به لای نمایشنامه ریخته بود، مبتذل و سخت مسخره بود. نویسنده‌ای چون نعلبندیان، بهتر است به جای داوری کردن، مشاهده کند و تجربه کند. خوب نیست که بچه‌ها با کتاب‌های پدربزرگشان بازی کنند. باید خواندن آن‌ها را یاد بگیرند.
طرح «دایرۀ» زندگی و بستگی و در این دایره افتادن و چرخیدن و چرخیدن و باز چرخیدن، طرح زیبایی بود ـ اما اشاره‌ای به این طرح، در خور نمایشنامه، ارزش آن را از بین می‌برد.
ترکیب رنگ‌ها،‌ گاه صحنه‌ها و تابلوهای زیبایی می‌آفرید… و با همۀ این‌ها… کم بود، کم. برای جشن هنر این اثر، بسیار کم بود…».
این گزارش نادر ابراهیمی در روز سه شنبه ۱۹ شهریور ماه بود. یک هفته بعد، روز دوشنبه ۲۵ شهریور گزارش کوتاهی از میزگرد مربوط به نعلبندیان منتشر شده که نشان می‌دهد نمایشنامه‌اش با مخالفت‌های جدی رو به رو بوده است. عین گزارش به این شرح است:
مخالفین نمایشنامۀ نعلبندیان، خیلی زود صحنه را ترک کردند. آن‌ها نعلبندیان را «دزد»، «توخالی»، «حقه باز» و «مصغر حیوان» نامیدند و نعلبندیان از جای خود تکان نخورد. اما هنگامی که آوانسیان به یکی از مخالفین نمایشنامه گفت: «شما یکی از آدم‌های این نمایشنامه هستید» هر هشت تن مخالف نمایشنامه سالن را ترک کردند. بعد از آن فرصتی کوتاه به دست آمد تا گردآمدگان، پرسش‌های خود را صمیمانه طرح کنند و جواب بگیرند و تا آنجا که ممکن بود به تشریح نمایشنامه بپردازند. آخرین سخنگوی میزگرد (نمایندۀ آیندگان) حرفش را اینطور تمام کرد: صدای نعلبندیان ماندنی است. صدای او صدای زمانۀ ماست. همچنانکه صدای دیگری از این روزگار هم باقی خواهد ماند. بگذارید به نمایشنامۀ خود نعلبندیان تکیه کنم. او، می‌گوید: «این‌ها صداهایی است که تا ابد خواهد ماند. صدای غرش جت‌ها، توپ‌های ۱۰۵ میلیمتری، بازوکا، مسلسل… دیدیم اتحاد این صدا‌ها را که مانع شد تا آن کبوتر کوچک بر زمین بنشیند…».
یک روز بعد، در شماره سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۴۷ نادر ابراهیمی در مطلب دیگری با عنوان «من عقاید منفی خود را در مورد نمایشنامۀ عباس نعلبندیان پس می‌گیرم» در دفاع از آن قلم می‌زند. ابراهیمی در این مقاله نوشته است «من عقاید منفی خود را در مورد نمایشنامۀ عباس نعلبندیان پس می‌گیرم و برای این عمل تنها یک دلیل کافی است: شب نمایش، من اثر نعلبندیان را «خوب» نفهمیدم. و حتی اگر قید «خوب» اضافه است این قید را حذف می‌کنم». ابراهیمی آنگاه دلایل پیش داوری‌های خود را دربارۀ نمایشنامۀ نعلبندیان شرح می‌دهد و سرانجام می‌گوید «آنچه می‌توانم بگویم این است که جهالت جرم نیست، دفاع کردن از جهالت، جرم است. من اشتباه کردم و بگذار دیگران بدانند که اشتباه همیشه پیش می‌آید. من اشتباهم را پس می‌گیرم. در اینجا، فقط به اشاره‌ای در مورد نمایشنامۀ نعلبندیان قناعت می‌کنم و می‌گویم که این اثر، هم هدف دارد و هم زیر بنای فرهنگی محکم. نعلبندیان ‌گاه آگاهانه و‌گاه ناخود آگاه (که باز هم از ضمیر باطن او سرچشمه می‌گیرد) اثری آفریده است که جای تجزیه و تحلیل فراوان دارد. و هر نکتۀ آن قابل گفت‌و‌گوست».
روز بعد، چهارشنبه ۲۷ شهریور در گزارش کوتاه دیگری چنین می‌نویسد: نمایشنامۀ «پژوهشی نو، ژرف و سترگ در سنگواره‌ها» نوشتۀ عباس نعلبندیان که به کارگردانی آربی آوانسیان در فستیوال شیراز بر صحنه آمد و موجب سروصدای بسیار گردید در میان هیأت داوران طرفداران بسیار سرسختی داشت. برخی از آن‌ها معتقد بودند که بدون تردید جایزۀ بزرگ فستیوال باید به این گروه تعلق می‌گرفت و نه به «کریستیان فراس». آقای بیژن صفاری که خود از داوران این جشن بود، از اینکه جایزۀ بزرگ جشن هنر به گروه نعلبندیان ـ آوانسیان تعلق نگرفته بشدت عصبانی و دلگیر بود. و حتا شنیده می‌شد که ایشان به علت اختلاف با هیات داوران بر سر این مسأله، از داوری استعفا کرده‌اند.
در پایان جشن و پس از اعلام برندگان، آقای صفاری با صدای بلند و بدون داشتن مخاطب معین (و شاید خطاب به جمعیت) می‌گفتند: در اینجا جایزۀ اول را به کسی می‌دهند که اسم و رسم جهانی دارد نه به کسی که حقیقتا لیاقت دریافت آن را دارد.
برخی از دیگر صاحب نظران نیز درست همین عقیده را داشتند و از اینکه جایزۀ اول را به دلایل دیپلماتیک به نعلبندیان ـ آوانسیان نداده‌اند رنجیده خاطر بودند. و این مسأله‌ای است که ما دو شب پیش آن را یادآوری کردیم و از هیأت داوران خواستیم که تحت تأثیر نیروی خاصی قرار نگیرند.
لیکن به هر حال مایۀ شادی بسیار ما شد که در مورد نعلبندیان و آوانسیان قدرنا‌شناسی نشد و جایزۀ اول تلویزیون ملی به گروه ایشان تعلق گرفت».
از آن پس نوشتن نقد‌ها دربارۀ کار نعلبندیان شروع می‌شود. آیندگان در شمارۀ سه شنبه ۹ مهر نقد بدون امضایی دربارۀ سنگواره‌ها چاپ کرده که چنین آغاز می‌شود: «از چشم شاهین: آدمیان کوچکند و سرنوشت‌ها یگانه. فضا و مکان دایره‌ای است و زمان حرکت دورانی آن. از ازل تا به ابد سرگردانیم.».
نویسندۀ آیندگان سپس می‌افزاید «درست است که این نمایشنامه یادآور نمایشنامه‌های دیگری است چون دوزخ سار‌تر، در انتظار گودوی بکت و شش شخصیت در جستجوی مؤلف پیراندللو، ولی اگر در داوری عجله نشود و بخصوص پس از خواندن، قدرت کلام و لحن خاص نعلبندیان آن را از همه این‌ها مشخص می‌کند. در حقیقت این نمایشنامه غزلی است که نعلبندیان ِ شاعر در تنهایی سروده است. بازیگران اشباحی هستند که در ذهن شاعر همچون حامل سرنوشت‌ها و امکانات بشری ـ آنطور که امروز و در این لحظۀ تاریخی دیده می‌شوند ـ تجسم یافته‌اند. هر یک نقطۀ تجلی فکری خاص هستند و به همین جهت دستخوش کشمکش تضاد‌ها (نه به مفهوم دیالکتیک ماتریالیستی و تاریخی بلکه در طرز دید هگلی آن) می‌گردند و اگر امروز مشکل یک ایرانی را دارند، دیروز در جنگ جهانی شرکت کرده‌اند و فردا دست به دامان مسیح می‌شوند. این به هم ریختن نظم زمان به منظور زیبایی بیهودۀ آن نیست. بلکه نباید فراموش کرد که زمان تحولی دورانی می‌کند و تاریخ، پیشرفت و رشد هگلی ندارد».
بعد‌تر، آربی آوانسیان نمایشنامۀ نعلبندیان را در انجمن ایران و آمریکا به روی صحنه می‌برد. آیندگان در تاریخ یکشنبه اول دی ماه ۴۷ در گزارشی از شبهای نمایش پژوهشی ژرف و سترگ دربارۀ آن می‌نویسد:
«پژوهشی ژرف و سترگ… وقتی در جشن هنر شیراز به روی صحنه آمد، همانجا بگومگو‌ها و جدال‌هایی را سبب شد و اکنون در سالن نمایش انجمن ایران و آمریکا اغلب شب‌های نمایش، این نمایشنامه با اعتراض برخی از تماشاگران، فریاد‌ها و احیانا رد و بدل ناسزاهایی میان اعتراض کنندگان و بازیگران همراه است. شب شنبه (پریشب) وقتی تأ‌تر «پژوهشی ژرف و سترگ…» آغاز شد تا مدتی سالن ساکت بود، اجرای نمایش به نحو مطلوبی جریان داشت ولی از پردۀ دوم، سروصدا‌ها و اعتراضات گسیخته‌ای به گوش می‌خورد و ناگهان در گرماگرم اجرای بازی، یکی از تماشاگران به صدای رسا فریاد زد: مادر… لازم به تذکر است که بازیگران در حین اجرای نقش چند بار این ناسزا را طبق نوشتۀ نمایشنامه بر زبان می‌آوردند و به این ترتیب پریشب، اولین بار که صدای ناسزا از ته سالن برخاست، تا چند ثانیه همه فکر می‌کردند که این قسمت نیز جزو نمایشنامه است. اما وقتی دقیقه‌ای دیگر باز فریاد ناسزا از‌‌ همان ته سالن برخاست، ناگهان‌پور صمیمی، یکی از بازیگران روی صحنه، بازی را قطع کرد و خطاب به تماشاچی آخر سالن فریاد زد: مادر… تویی. و خانمی از بازیگران تف کرد و فریاد زد: «بی‌شرف‌ها، حسودی می‌کنند» و آوانسیان کارگردان روی سن پرید تا بازیگران را ساکت کند. چند تماشاچی‌ای که اعتراض می‌کردند فریاد می‌زدند: این تآ‌تر نیست، مزخرف است، مردم را تحمیق می‌کنید.
و از میان دیگر تماشاگران فریادهای اعتراض برخاست که: «بروید بیرون، شما نمی‌خواهید بروید. پولشان را بدهید بروند».
و بازیگران روی صحنه مخصوصا پورصمیمی ناسزا می‌داد و یک بار فریاد زد: «آهای سوسیالیست قراضه، حرف داری بیا اینجا». و هر لحظه حالتی می‌گرفت که گویا می‌خواست از سن بپرد به سالن و با معترضین دست به یقه شود.
در همین موقع بار دیگر فریاد یکی از تماشاچی‌های معترض برخاست که: «پور صمیمی ننگ بر تو»، و ‌پور صمیمی به فریاد جواب داد: «من اینجا افتخار می‌کنم. امشب یکی از شبهای افتخار آمیز زندگی هنری‌ام است».
سرانجام در میان هیاهوی مردم سالن که به هو کردن معترضین پرداخته بودند، یکی از گروه معترضین فریاد زد: آنهایی که با این تأ‌تر مخالف‌اند سالن را ترک کنند. و خودشان که پنج شش نفری بودند از ته سالن برخاستند و از وسط سالن نیز دو نفر به همداستانی آنها برخاست. جمیعت فریاد زد: ادامه بدهید و ‌پور صمیمی گفت: چون شما می‌خواهید ادامه می‌دهیم و ادامه دادند.
کاشف به عمل آمد گروه معترضین آقایان فتحی هنرپیشه گروه اسکویی، [سعید] سلطان‌پور هنرپیشه و شاعر، صادق هاتفی کارگردان تلویزیون ملی و ناصر رحمانی‌نژاد هنرپیشه تأ‌تر بودند.
جالب توجه است که خود رحمانی‌نژاد در همین نمایشنامه در جشن هنر شیراز نقش ایفا می‌کرد».
بحث سنگواره‌ها در آیندگان به اندازۀ کافی وسعت یافته و بسیاری در این زمینه قلم زده‌اند از جمله دکتر پرویز ممنون که در زمان جشن هنر در سفر اروپا بود، پس از بازگشت دربارۀ آن نقدی نوشت. اما از بیرون تحریریه شخص دیگری که در این باره قلم رانده خانم دکتر مهین جهانبگلو تجدد است که برداشت مثبت خود از نمایشنامه را در دوازدهم دی ماه ۴۷ ارائه می‌دهد. در جایی می‌خواندم که این مهین تجدد دو سه سال پیش در خارج از کشور فوت شد و به نعلبندیان پیوست.

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

مروری تصویری بر یک قرن تاریخ کومونیسم ایرانی :از کومونیسم تا کیر پرستی

دخترشاهزاده فرمانفرمای قاجار: شازده خانم سرخ: معشوقه رهی معیری : مریم فیروز همسر  نورالدین  کیانوری رهیر حزب توده ایران و عروس شیخ فضل الله نوری لعنه الله !!!!!




....و با توجه به پیشینهٔ حمید اشرف در پافشاری بر اعدام‌های انقلابی و تصفیه‌های درون سازمانی برای کم کردن آسیب‌ و لو نرفتن زندگی مخفی و قرار‌ها رسیدن به این ایده که کشتن این دو کودک امری بدیهی است را پذیرفتنی‌تر می‌کند...

ناصر و ارژنگ شایگان شام اسبی معروف به دانه و جوانه

حسین زهری

 

 روسپی کومونیستی که جاسوسه جمهوری اسلامی شد : نفوذ کومونیستها در گروههای سلطنت طلب

 

 

                                                                            لیلا سلیمی خیاط    

 










             زیبا ناوک هم به جرگه کیرپرستان پیوست





تقدیم به..... از مدافعان آزادی در هامبورگ و از طرفداران فرقه Scientologyno

No difference between parts of our body

براستی چه فرقی بین دستان ما و اعضای تناسلی ما وجود دارد؟

ما همه باید اجرای عدالت را از خود اعضای بدن مان شروع کنیم

ضیا بخشائی و زیبا ناوک 2001


 


              شکوفایی یک قرن مانفیست در کردن و مبارزه چریکی کومونیسم ایرانی در اسکاندیناوی

داستان زندگی یک کومونیست ایرانی : نمونه ای از هزاران


 زیبا ناوک یا همان سیبا- زینب معمارنوبری متولد 1339 در شهر تبریز می باشد. به قول خودش او نمونه ای از افراط در هر زمینه ای بوده و هست و اساساً افراط و تفریط را دوست دارد.
سیبائی که در 6 سال دوران کمونیستی اش، حتّا کلمۀ خداحافظ را به کار نمی برد، چرا که نام خدا در آن واژه بود، یک دفعه در دوران 5 سالۀ زندانش آن چنان مذهبی و توبه کار می گردد که نامش را از «سیبا» به «زینب» برمی گرداند تا راه زینب کبرا را در تعالی به سوی خدا و عرفان ادامه دهد.
تا بدان سان که بعد از آزادی اش از زندان، حلقۀ ازدواج از همسر اعدامی اش علی را به جبهه ها تقدیم می دارد و برای نشان دادن ایثارش به ازدواج با پاسداری از حزب اللهیان راضی می شود. جمال شیرمحمدی در عین داشتن همسر حامله و دختر 4 ساله، عاشق زینب ما گشته بود و هر دو با این ازدواج چه ها متحمل می شوند، خود داستان عجیب دیگری دارد که به تفصیل در کتاب «زینب» زیبا ناوک آمده است.
او در سال1357 وارد دانشکده پزشکی مشهد شده بود. بعد از 10 سال فاصله، دوباره ادامه تحصیل را آغاز میکند و همانگونه که خوان های مختلف را یکی پس از دیگری طی می کرد، علیرغم سختی های بسیار در این عرصه نیز موفق و سربلند با درجه دکترا فارغ التحصیل می شود.
او که اینک با «زی» زینب و «با» از سیبا ، «زیبا» گشته است، قصد آشتی با برهه های گوناگون زندگی اش را دارد و در این راستا آنها را به نثر و شعر و نوشتار کشانده است که تا کنون بیش از 8 جلد کتاب شده اند.
او هم چنین در صدد بوده که تجارب 20 سال رواندرمانی خود را به روی کاغذ آورد که در این زمینه نیز گام های کمی برنداشته است.
در استفاده از نوشته ها و کتابها و نیز کلیپ های زیبا ناوک، او حق محفوظی برای خود قائل نشده است و کپی رایت و استفاده از آنها کاملا آزاد است.
از جمله کتابهای او «سیبا» دوران کودکی، نوجوانی و قبل از زندان زیبا ناوک
«سیبا- زینب» دوران زندان
«زینب» دوران بعد از آزادی از زندان زیبا ناوک
و دهها داستان واقعی دیگر و مجموعه مقالات مختلف او می باشند که همگی از وبلاگ او قابل دانلود می باشند.
از پیش گفتار کتاب بی بند و بار، بخش دوم کتاب عادتی؟!عادتی؟!عادتی؟!

شب بعد ازتولد من، مادرم خواب عجیبی می بیند. این خواب سا‌ل‌ها بعد برایش معنا می‌یابد. مادر بعدها خوابش را برایم تعریف كرد. آن خواب چنین بود:« تو را در گوشه‌ای خوابانده بودم. بانویی فرشته مانند وارد اتاق شد. به سویت آمد و با انگشتش روی پیشانیت چیزی نوشت. از فرشته پرسیدم: بر پیشانی دخترم چه نوشتی. او به سردى پاسخ داد: «نوشتم كه سیاه بخت خواهد شد». گریه كنان به سویش دویدم. در آستانه در به او رسیدم. دامنش را ‌گرفتم و به التماس از او خواستم كه نگون بختت نکند. وقتى عجز و التماسم را دید؛ گفت: « خیلی خوب، بلند شو! » آنگاه دوباره به طرف تو ‌آمد و روی پیشانیت چیزی نوشت و گفت : « آن طرف پیشانیش هم نوشتم که خوشبخت خواهد شد‌.»
داستان را از آنجا آغاز می‌کنم که پدرم چند سال قبل از ازدواجش، موقع مسافرت به زنى برمى خورد كه دخترى کوچک و زیبا به همراه داشت. آن زن دخترش را سیبا صدا میزند. پدرم شیفته دخترک کوچک می‌شود و با خود عهد می‌کند که اگر خداوند روزی به او دختری بدهد؛ نام او را سیبا بگذارد.
یک سال و نیم بعد از تولد برادرم، محمد باقر من به دنیا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آیم. پدرم آن زمان بیست و سه سال داشت وجوانى ثروتمند بود. موقعیت اجتماعی، اقتصادی خوبى داشت. در آن سال ها، بسیارى از خانواده‌های تبریزی در محیطى بسته و سنتى زندگى مى كردند. زنان دراین خانواده ها بیشتر از مردان تحت فشاربودند. مادر من هم یكى از همین زنان بود. او تحت فشار شدید خانواده شوهرش به ویژه مادرشوهرش قرارداشت. با کوچکترین حرکت از طرف خانواده پدرم مورد اتهام قرارمى گرفت.
مادرم بلافاصله بعد از تولد برادرم مرا حامله شده بود. به همین دلیل به او اتهام می‌زدند که این بچه از شوهرش نیست. ناراحتی مادرم زمانی شدت مى گیرد که پدرم روزى از روی عصبانیت بر این حرف صحه مى گذارد. این مسئله مادرم را بشدت مى رنجاند و پدرم را نفرین مى كند: « ازخدا مى خواهم كه این بچه شبیه خودت بشود تا خودش جوابگویت باشد.»
دست برقضا نوزاد گویی سیبی بود که از وسط نصف کرده بودند. نیمی پدر و نیمی فرزند دختر. با تولد من پدر به آرزوی دیرینه‌ خود رسید و مرا سیبا نامید.
طبق سنت‌، بزرگترها نام بچه‌ای را که به دنیا می‌آمد؛ پشت جلد قرآن می‌نوشتند. معمولا این اسامی از بین نام‌های ائمه انتخاب می‌شد. پدر بزرگم نام مرا هم در پشت قرآن به لیست سایرین اضافه می‌کند. اما نه كلمه سیبا را که به عنوان نام اصلی من وارد شناسنامه‌‌‌‌‌‌‌ام شده بود. این موضوع را بعد‌ها عمه‌ کوچکم زمانی به من مى گوید که حدودا 28 ساله بودم و نام خودم را از سیبا به زینب تغییر داده بودم.
بعد از آزادی ام از زندان عمه ام شگفت زده به من مى گوید: « وای! می‌دانی موقع تولدت، پدر بزرگت هم، نام زینب را برای تو انتخاب کرده و پشت قرآن نوشته بود؟» این امر برای من هم بسیار عجیب و حیرت انگیز بود. چرا که درست همان اسمی بود که در زندان به من الهام شده بود و من برخود نهاده بودم. یک تصادف صرف برای من نبود. تازه در گذشته و قبل از انقلاب افراد به ندرت نام زینب را انتخاب می کردند. چرا که این اسم یادآور درد، رنج، مصیبت وسختی بود.
تولد من مصادف بود با بازگشت پدرم از سفرحج. به مناسبت بازگشتش از مكه، جشن بزرگی برگزار بود. بنا ‌به گفته‌ مادرم، واقعاَ وفور نعمت و برکت بود. من تا شش ماه شیر مادرم را می‌خوردم تا اینکه به علت حاملگی مجدد مادرم؛ مرا از شیر گرفتند. شیر خشک جایگزین شیرمادرشد. جعبه جعبه شیر خشک بود که برایم می آوردند.
در دوران نوجوانی ام، سرشار از عشق بودم و این عشق را نثار خواهر کوچکم «نازیلا» مى كردم تا او را از این نظر سیراب سازم. از هر آنچه كه در توان داشتم؛ كمك مى گرفتم تا او كمبودهاى عاطفى مرا دوباره تجربه نكند. کتاب‌های کودکان را برای او به شكل نمایش و قصه تعریف می‌کردم. کتاب‌های علمی را با آزمایش هاى عملى به او یاد می‌دادم. در باره تولد و تولیدمثل انسانها و حیوانات به خوبی او را توجیه می کردم. او را كنجكاو و با روحیه‌ اى كنكاش گر بارمى آوردم.اعضای بدن انسان را به خوبی می‌شناخت. در تمام نقاشی‌هایش آدمها را با اعضای بدنشان می کشید. اندیشه ها و توضیحات کودکانه اش را‌ به همان زبان خودش در زیر آنها می نوشتم. تخیلاتش همه را به وجد می‌آورد و باعث خنده دیگران مى شد.
آماده كردن مرغ و ماهی براى غذا فرصت خوبى براى تشریح اعضای بدن حیوانات در حضور نازیلا بود. پول‌هایم را جمع می‌کردم و برای او حیوانات مختلف می‌خریدم تا درارتباط با حیوانات، احساس بهتری بیابد. ارتباط با نازیلا و تربیت او برایم بسیار دلنشین بود. سوالاتش مرا به فکر وا می‌داشت و گاها برایم تازگی داشت و عامل محرک بسیار قویی شده بود براى اینكه بیان چگونگی مسایل انسان را به زبان کودکانه پیدا کنم. خردسالیش باعث می‌شد تا .دنبال جواب سوال هاى بى پاسخ دوران کودکیم باشم وهیچ سوالی را در او سرکوب نکنم. می خواستم كه او را با پدیده‌های مختلف آشنا سازم و قدرت تجرید وانتزاع را در او بپرورانم. او را با خود به محیط‌های مختلف می‌بردم تا در روابط اجتماعی، جرئت حضور و ابرازنظر بیابد. تمام کتاب‌های علوم دوره ابتدایی را با آزمایش به او یاد داده بودم.
.یک روز که می‌خواستم مبحث حلال و حل شدن و فرق آن را با مخلوط شدن به او یاد بدهم ماجرای جالبی پیش آمد. یك حبه قند و یك استکان آب به او نشان دادم و از او خواستم آب را بچشد. مزه‌ آن را پرسیدم. گفت آب معمولی است. حبه قند را در آب انداختم. بعد از اینکه قند درآب حل شد از او پرسیدم حالا بگو! حبه قند کجاست؟ او بارها این عمل را دیده بود ولی این بار متعجب و حیران با زبانى کودکانه از من مى پرسید: « قند کو، کجاست؟» گفتم: « خودت بگو! » مدتی استکان را این طرف و آن طرف می‌کرد تا حبه قند را ببیند. بعد در حالی که گریه‌اش گرفته بود از من دوباره با اصرار سراغ قند را گرفت. با چشاندن آب شیرین به او، موضوع را برایش روشن كردم و گفتم: این یعنی حل شدن. از این كشف سرمست كیفى كودكانه شده بود. دست مى زد وبا خود مرتب مى گفت: «حل شده، حل شده،» چند روز بعد با اعتراض مادرم روبرو شده بودم:« حالا، این کارست که به بچه یاد دادی؟ هر چه قند ونمك است دیگه مى ریزه توى آب که می خواد حل کنه.» ولی سرمستی من هم دستکمی از شادی نازیلا نداشت.
نازیلا با آن کودکی اش آنقدر علمی و واقع بین شده بود که سوال هایش عرصه عقاید دین باورانه ام را نیز متزلزل می ساخت ومرا با مسایل پیچیده‌ای روبرو می‌ساخت که از جواب آن‌ها عاجز بودم. روزی در آشپزخانه نشسته بودم که به طرفم آمد و دستم را گرفت و برد به گوشه اى از خانه كه سقف یكى از اتاق ها كمى ریخته بود و کاه و گلش پیدا بود. سقف رابه من نشان داد و گفت:« نگاه کن ! سیبا، آن جا را هم نگاه کردم؛ ولی خدا آن جا هم نبود.» سوال بزرگی بود. گویی مدتها با این سوال درگیر بوده و همه جا بدنبال خدا می‌گشت. او را در آغوش گرفتم و بوسیدم ولی جوابی برای سوالش نداشتم. این سوال از کجا نشأت می‌گرفت. او با این سوال خود مرا هم دچار بحران ‌کرده بود. با توجیه «خدا همه جاست» او و خودم را دست به سر کردم. اما این را مى دانستم که نه برای او نه برای خودم دلایل كافى وجود نداشتند. هنوز باید بسیار جستجو مى كردیم.
رابطه‌ام با نازیلا برایم بسیار شورانگیز بود. تربیت او و رابطه با او؛ تا اندازه ای نیازها و آرزوهایم را برآورده می‌کرد. او را پاره اى از وجود خودم می‌دیدم. متاسفانه، این رابطه فقط تا شش سالگی او تداوم داشت. بعد از فاصله گرفتن من از پدر و مادرم که ناشی از فاصله‌ فکری، روحی و اعتقادی من با آن ها بود؛ او نیز تحت تأثیرخانواده بویژه مادرم از من فاصله گرفت. او بعدها برای جلب محبت و اعتماد پدر ومادرم در سمت آن‌ها قرار گرفت و به مخالفى قوی درمقابل من تبدیل شد. البته خوب کرد. برای من شاید ناراحت کننده بود ولی بار فشارهای ناشی از من بر پدر ومادرم را کم می کرد.
بعد از آن دیگر ارتباط چندان زیبا و عمیقى بین ما وجود نداشت. اما من همچنان آن عشق ومحبت را در دلم پاس مى داشتم و می دارم. ص41-
 
من امتحان کنکور را برای ورود به دانشگاه می خواستم. برای اینکه بتوانم در دانشگاه فعالیت سیاسی و تشکیلاتی آغاز کنم و به گروه های چریکی مخفی بپیوندم. می دانستم که مرکز این فعالیت ها دانشگاه ها هستند. بخصوص دانشگاه تهران و صنعتی.
با رشته تحصیلی من «علوم تجربی» هدف من ورود به دانشگاه تهران شده بود. با نتیجه کنکورم، قبولی من در رشته پزشکی محرز بود، اما نه در دانشگاه تهران. من روی رشته پزشکی اصراری نداشتم. با هدف مبارزه چریکی عمری کوتاه بیش برای خودم نمی دیدم. از اینرو تحصیل در یک رشته سنگین مانند پزشکی را بیهوده و غیرضروری می دیدم و اشغال نابحق یک کرسی و صندلی تحصیلی که بسیاری در آرزوی آن بودند.
با این محاسبات، تحصیل در رشتۀ زیست شناسی را برای خود انتخاب کردم، چون هم به بیولوژی و تکامل انسان و پیدایش حیات علاقمند شده بودم و هم قبولی ام در این رشته در دانشگاه تهران100 % بود. این تصمیم را با یکی از هم مدرسه ای هایم به نام «رُوزت» که دختر یهودی بسیار زیبایی بود، در میان گذاشتم.
در آن زمان رُوزت هم اعتقادات کمونیستی و سیاسی مشابه من را پیدا کرده بود. ما از تغییرات فکری و روحی مان با هم زیاد حرف می زدیم. جالب که او هم در امتحان کنکور در ردیف نفرات هشتصد قبول شده بود.
با پیشنهاد من او هم به این نظر رسید که در رشته زیست شناسی شرکت کند تا ورودش به دانشگاه تهران و ادامه فعالیت سیاسی و تشکیلاتی اش در آنجا قطعی شود.
روزت انتخابش را کرد و در رشته زیست شناسی دانشگاه تهران قبول شد. اما چرخش زندگی در مسیر خود مرا به تصمیم دیگری کشاند. من از روزت زیبا بعد از انقلاب، یادی مبهم و کوتاه در فعالیت های سیاسی دارم و نیز خبری نامعلوم و غیرقطعی از اعدام او که از عمق وجودم این آرزو را فریاد می کشم که ای کاش صحت نداشته باشد. او انگار همزاد من بود. همزادی هرچند در دورانی بس کوتاه.
در این فاصله نتایج امتحان اعزام دانشجویان به خارج نیز اعلام شد. خوشبختانه اسم من در اسامی 200 نفر قبول شدگان بود. با دیدن اسمم در روزنامه ها، توجه اعضای خانواده و فامیل یکباره به سوی من جلب شد و این خبر به همه جا پیچید. باران تبریکات بود که به سوی من سرازیر می شدند. مادر و پدرم متعجب می پرسیدند:« آخر! کی تو در این امتحان شرکت کردی ؟ کجا؟» و من سرافراز و با غرور به همه جواب می دادم.
از شادی در پوست نمی گنجیدم. توانسته بودم قدرت و صلاحیت خودم را به اثبات برسانم و امتیازات زیادی بدست آورم. من به عنوان اولین دختر فامیل وارد دانشگاه می شدم و همزمان با قبولی درامتحان نهایی با نمره ای عالی و کنکور با نتیجه ای خوب، در امتحان زبان انگلیسی و اعزام نیز موفق شده بودم. سه موفقیت بزرگ همزمان باهم.
حالا مادرم موضع دیگری داشت. من باعث افتخار و سرفرازی خانواده بودم. همه از توانایی، استعداد، هوش و نبوغ من حرف می زدند و به پدر و مادرم تبریک می گفتند.
مادرم دیگر از ازدواج و خواستگاری حرف نمیزد و غایله این مسئله برای همیشه تمام شد. اما حالا پدر و مادرم امید به آینده تحصیلی من پیدا کرده بودند و می خواستند که من در این زمینه آرزوی آنها را برآورده سازم اما غافل بودند از اهداف درونی و سیاسی من و اینکه تصمیمم را برای مبارزه گرفته ام.
آنها قبولی من را می دیدند و اینکه باید دراین عرصه در بهترین رشته تحصیلی شرکت کنم ولی مواجه شده بودند با اینکه می خواهم زیست شناسی را انتخاب کنم. به هیچ عنوان موافق نبودند و زیربار نمی رفتند. به هرشکلی که شده می خواستند مرا متقاعد به شرکت در رشته پزشکی نمایند.
مادرم با مسخره و نفرت، رشته زیست شناسی را زرت شناسی می خواند و می خواست به هر شکلی مانع ثبت نام من در آن رشته شود.
پدرم باز با شناخت بیشتر از من می دانست که با زور و تحمیل، کمتر می توانند موثر واقع شوند. آنها از همه دوستان و آشنایان کمک گرفتند که شاید مرا متقاعد به شرکت در رشته پزشکی و انصراف از زیست شناسی نمایند.
در این رابطه از ابرام دوست برادرم خواستند که با من صحبت کند. از دوست دیگرش به نام عرفان که خواهرش نیز دانشجوی دندانپزشکی در دانشگاه تهران بود و ده ها نفر دیگر که همه دست به دست هم دادند تا که شاید مرا در جهت نظر پدر و مادرم بکشانند. آقای امیری هم که از نتایج کنکور و اعزام دانشجو با خبر شده بود مرا تشویق به تحصیل در رشته پزشکی می کرد.
بالاخره بعد از یک ماه تلاش و کوشش دوستان و خانواده بخصوص پدرم که خواسته اش را در حد آرزوی او می دیدم؛ با خود اندیشیدم، من که عمر زیادی برای خود نمی بینم؛ شاید بعد از مدت کوتاهی در دانشگاه، نیروهای مخفی با من تماس بگیرند و ماموریت به من بدهند و بعد هم در عملیات یا ترور و یا در زندان بمیرم. پس چه بهتر که در این مدت کوتاه زندگی، آرزوی پدرم را برآورده کنم.
در واقع بالاترین و قویترین حربه تاثیر در من، آرزوی قلبی پدرم شد که مانند تیری در قلب من نشست و عقیده ام را برای انتخاب از زیست شناسی به پزشکی برگرداند.
از اینرو بدون هیچ گرایشی به تحصیل در رشته پزشکی، ورقه انتخاب رشته ها را پر کرده و با عشق به پدر و برآوردن آرزوی او آن را در صندوق پست انداختم و خود را به دست سرنوشت سپردم تا در یک دانشگاهی در شهرستان های بزرگ برای رشته پزشکی قبول شده و راهی آنجا شوم.
هنوز با آقای امیری در ارتباط بودم و هر از چندگاهی پیش او می رفتم. با نزدیکتر شدن به او و برخوردهای بیشتر، تضادهای روحی و عقیدتی ما خود را بیشتر نشان می دادند.
یک روز در بحثی با او وقتی من از اهداف سیاسی و مبارزاتی خودم برای او حرف میزدم؛ او عصبانی شد و گفت: « تو می خواهی برای این کارگران، این بی سر و پاها، این سپورها مبارزه کنی؟ این آدم هایی که هیچی نمی فهمند و هیچی حالیشان نیست. من به اندازه موهای سر اینها لغت بلدم و کتاب خوانده ام.»
اینجا من احساس کردم که دنیای من با او متفاوت است و ما از همدیگر بسیار دوریم. به اندازه کافی با او از آرمان ها و اهدافم صحبت کرده بودم و ادامه بحث را بیهوده می دیدم. فکر و احساسم می گفت نمی توانم با انسانی که برخورد از بالا با دیگران دارد و خود را تنها به دلیل سواد و تحصیلش بالاتر می بیند، همراه شوم.
او محمد لواف نبود که ماشین دنده اتوماتیک به نام من پیشکشم کند یا دستنبد الماس و طلا و جواهرات و تجملات ظاهری را به من عرضه نماید، اما به نوعی می دیدم که برخوردهای طبقاتی او با حربه علم و سواد و تحصیل و مدرک عالی در ماهیت فرقی با آن دیگری ندارد.
من با آقای امیری معمولاً از محل کار او نزدیک پل هوایی در خیابان شاهرضا، تا 24 اسفند، میدان انقلاب فعلی پیاده می آمدیم. از آنجا او با تاکسی به سوی گیشا می رفت و من پیاده راهی خانه. در این مسیر ما با هم حرف می زدیم. با او که بودم، دوست داشتم این مسیر طولانی و طولانی تر شود تا ما با هم بیشتر حرف بزنیم .
اما در آخرین باری که من از او به یاد دارم؛ دیگر این احساس را نداشتم. تصمیم ام را گرفته بودم که راهم را از او جدا کنم. من از او بسیار چیزها آموخته بودم ولی دیگر همراهی با او را مانعی در راه رشد و تکامل خود می دیدم و احساس ایستادگی و ماندگی می کردم.
حرفهایم را به او زدم و گفتم: تو شاید بیش از موهای سر این بی سر و پاهای خیابان ها، لغت و علم میدانی ولی من می خواهم زندگیم را در مسیر آنها جهت بدهم، نه در مسیر افراد عالم و تحصیل کرده و دانشگاه دیده و تر و تمیز و اتو کشیده.
گفتم که دنیای من متفاوت از اوست و بسیار متشکرم برای تمام آموزش هایش، برای علمی که به من آموخته، برای احساسات خوبی که به من نشان داده، برای تشویق هایش،… و برای تمام خاطرات خوبی که از خود برایم بجای گذاشته است ولی با او دیگر نمی توانم همراه شوم و می خواهم برای همیشه از او خداحافظی کنم.
هیچوقت حالت صورت او، نگاه او و آن دقایق و لحظاتی که او ایستاده بود و به من نگاه میکرد تا من از او دور شوم را فراموش نمی کنم. انگار باور نمی کرد که این رفتار و تصمیم را از من ببیند.
من او را که هاج و واج در جای مانده بود؛ رها کردم و از پیش او رفتم. اما در آن لحظه خود نیز غافل از آن بودم که سال ها بعد در جستجویش خواهم بود و دنبالش خواهم گشت، به مانند فاطمی و ریسمانچی و دیگران که تا به امروز آن ها را نیافتم.
من به همه بدرود گفته و خداحافظی کرده بودم اما مگر می توانستم با ذره ذره وجودم، یادگارهای روحی و همه گذشته ام که در عمق ناخوداگاهم ریشه داشتند، خداحافظی کنم. آنها همیشه با منند و با من و همه برای من ماندنی.
اواسط تابستان 1357 بود که اسامی قبولی دانشگاه ها در روزنامه های سراسری اعلام شدند و سیبا معمار نوبری با شماره 451 در مقابل آن، یکی از آن ها بود. بله! من در دانشگاه فردوسی مشهد دررشته پزشکی قبول شده بودم و باید خود را برای سفری طول و دراز به سمت شهری با هزار کیلومتر فاصله از تهران آماده می کردم.
مشهد، شهری بزرگ اما مذهبی، شهری پرجمعیت و پیشرفته و با امکانات فراوان. شهری که در آن هیچ فامیل و آشنایی نداشتم و نیز هزارکیلومتر دور ازدسترسی خانواده و آشنایان ما بود.
هیچکس نمی توانست از آن فعالیت هایی که من قصد انجامش را داشتم با خبرشود و چه خوب بود، چه خوب! آخ جان! دراین شهر هیچکس دیگر نبود که به من امر و نهی کند، کنترلم کند و حتی ببیند که من در دانشگاه درس می خوانم یا نه. من نمی خواستم حتی یک کلمه از آن درس های سخت پزشکی را بخوانم. نه! من قصد دیگری داشتم.
حالا در شهری دور، این امکان را پیدا می کردم و از اینهم راضی بودم که پدر و مادرم ظاهراً به آرزویشان رسیده اند که دخترشان از همین الان خانم دکتر نامیده می شود و باعث افتخارشان است.
ورود من به دانشگاه درسال 1357 همزمان با حرکت های مردمی و تظاهرات دانش آموزان و دانشجویان بود. من نیز که از قبل گرایشات سیاسی داشتم فعالانه در تمام این برنامه ها شرکت می کردم. از پخش اعلامیه گرفته تا شرکت در تظاهرات گوناگون و رفتن به سخنرانیها و …. این نوع فعالیت ها را هم در تهران و مشهد داشتم.
از همان اوایل آزادی ام پدرم اصرار در ادامه تحصیل من در رشته پزشکی ام را داشت. دافعه‌ای که سالها پیش قبل از دستگیری‌ام به علت گرایش شدیدم به مبارزه سیاسی به رشته پزشکی داشته ام دیگر در من نبود.
در زندان با مشاهده پدیده های مختلف علاقه خاصی به تحقیق و پژوهش در رشته روانشناسی، روانپزشکی و انسان شناسی پیدا کرده بودم. اما این انگیزه ها در مقابل کشش و تمایل من به عرفان هنوز وزنه سنگینی را نداشتند.
از این رو هرچند تحت فشار پدرم پی گیر آن بودم ولی درونا از به تحقق نپیوستن این خواسته ام در ادارات آنچنان ناراضی نبودم و فرصتی بود برای من در تحقق آرزوهایم بر مبنای اعتقادات جدیدم.
در این اندیشه بودم که حوزه علمیه، مرکزی برای پیشبرد این اهدافم و ارتقا شناخت و کسب عرفان می توانند باشند. حوزه علمیه قم اصلی ترین مرکز بود ولی عملا تحصیل در آنجا با شرایط زندگی ام میسر نبود. لذا به دنبال حوزه های علمیه ای در تهران رفتم.
برای ادامه تحصیل در دانشکده الهیات تهران نیز اقدام کردم. می خواستم چنانچه ممکن باشد از پزشکی به الهیات تغییر رشته بدهم. خنده دار بود قیافه های حیرت زده مسئولین و دانشجویان در این دانشگاه آنگاه که من این خواسته ام را بیان کردم.
- شما خانم می خواهید از رشته پزشکی به الهیات تغییر رشته دهید؟!! عجیبه! شما کاملا مطمئنید؟ آخر همه حتی دانشجویان اینجا تلاش می کنند به موقعیتی برسند که بتوانند در رشته شما تحصیل کنند. می دانید چه تعدادی آرزوی این موقعیت شما را دارند و حالا شما می خواهید تغییر رشته، آن هم به الهیات دهید؟ نمی توانم شما را بفهمم.
شاید هم یکی توی دلش می گفت:« مطمئنی که حالت خوبه؟؟!!»
خوشبختانه علیرغم تلاشم این امر ممکن نشد و من مجبور شدم که برای رسیدن به این هدف حوزه های علمیه را انتخاب کنم. معصومه معمارحسنی هم مانند من قصد ادامه تحصیل در حوزه علمیه را داشت. او از طرفداران سابق مجاهدین و از توابینی بود که مدتی مسئول بند 4 یا 3 بود. ما در بیرون از زندان کوتاه مدتی با هم در ارتباط بودیم.
در پی تحقیق و پرس و جو برای تدریس در حوزه های علمیه بلاخره من به حوزه علمیه چیذر در نزدیک میدان تجریش راه یافتم که رئیس آن آیت الله هاشمی بود.
پدر و مادرم مجبور به تحمل این تصمیمم شده بود و در برابر بهانه های من که می گفتم هنوز جواب قبولی ام را به دانشگاه نداده اند، چاره ای جز سکوت و پذیرش آن نداشتند.
از بدو ورودم به آن محیط خشک و بسته دلم گرفت. اصلا آنچه که فکر می کردم و میخواستم نبود. معلم ما خانمی بود جوان اما کریه و زشت. شاید هم زشت نبود و این رفتار و حالاتش بود که چنین احساسی را به طرف مقابلش می داد. او همیشه پوشینه و روبـند می زد و این کار او را وحشتناک تر کرده بود. البته شاید من هم از چشم بسیاری این چنین بودم هر چند بدون پوشینه و روبند.
چند وقتی بعد از ترک حوزه، از همکلاسیان قبلی ام در باره این خانم معلم ما که به مراتب و مدارج بالائی!! در حوزه علمیه رسیده بود، شنیدم که او یک شب به یک طلبه جوان از درب پشت حوزه راه داده بود و مخفیانه با او رو هم ریخته بود.
پوزخندی زدم. یاد تمام اعمال و رفتار و حرکات این زن افتاده بودم که چگونه عقده ها و کمبودهای خود را در خشونت رفتاری و سردی برخوردهایش نشان می داد. البته با دیدگاه امروزم زیاد جای نکوهش برای او و اعمالش نمی بینم.
در سیستم بیمار و بسته جامعه ما که نمونه اکستریم آن حوزه های علمیه هستند بیش از اینها انتظار نمی رود و در آن زمینه ناهنجار جامعه، صرف گناه و تقصیر را به افرادی خاص دادن خطاست.
در کلاس درس همه دور تا دور اتاق روی زمین می نشستیم و معلم روبروی ما. محتوای درسها همه اش مزخرف بود و چرت و پرت و به نوعی شکنجه! وای خدای من!! آنقدر ضرب، ضربا، ضربو، می کردیم که بعد از کلاس هم مثل طوطی اینها لقلقه زبان ما گشته بودند. وقتی می پرسیدم:« اصول دینی، عرفان، مباحث خداشناسی کی آغاز می شوند؟» جواب می دادند: « آنها در مراحل عالی اند. این مقدمات لازمند و ما باید و باید اینها را فرا گیریم.»
به این ترتیب 6 ماه از صبح تا بعد از ظهر من راهی حوزه علمیه بودم و این درسهای مزخرف و چرندیات را به خورد مغز بیچاره ام می دادم و تازه به زور که گاهی نمره بالائی می گرفتم خوشحال می شدم.
به مرور زمان احساس کردم نه! این محیط، این افراد، این معلم ها … آن دنیائی نیست که بدنبالش بودم. فکر می کردم امثال مطهری ها، بهشتی ها، خامنه ای ها را با آنچه در رویاهایم داشتم در آنجا می بینم اما باز واقعیت‌ها تکانی به من دادند و بیدارترم کردند که از آن دنیای هپروت کمی پائین بیایم و بعد از 6 ماه آنجا را برای همیشه ترک کنم.
در این رفت و آمدها من با یک دختر 18-17 ساله و نسبتا زیبا آشنا شدم به نام راضیه که با یک جانبازی ازدواج کرده بود و چه جالب بود برای من این آشنائی.
من هم چنین قصدی داشتم و برای آن نیز اقدام کرده بودم. برای من این دختر یک انسان متعالی بود. برای همین ارتباطم را با او بیشتر کردم تا از نزدیک شاهد زندگی او باشم.
همسرش آقای مهدی نظری جانباز نابینائی بود 21 ساله، که در جبهه 19 ترکش به چشمانش خورده و باعث نابینائی کامل او شده بودند. طرف راست بدنش نیز حالت فلجی داشت و با برخورد به کوچکترین مانعی امکان افتادن او می رفت. دوستانش در جبهه مهدی را شیر جبهه می نامیدند. آنقدر که او شجاع و نترس بود.
مهدی اهل جنوب، سبزه و سیاه چهره با قدی بلند بود. چهره ای گرم و دلنشین داشت. از مصاحبت با او لذت می بردم. علیرغم نقص و معلولیت بالای جسمی اش روحیه ای بسیار عالی داشت. آنها در یک زیرزمینی اتاق کوچکی را اجاره کرده بودند و آنجا با شرایط نامناسب فقیرانه زندگی می کردند. این خانه با حوزه علمیه چیذر فاصله زیادی نداشت.
مهدی در آن حوزه علمیه به طلبگی مشغول بود. از طرفی در دانشگاه نیز در رشته فلسفه درس می خواند. او مصمانه می خواست که در هر دو عرصه تحصیلاتش را تا مدارج عالی ادامه دهد. با آن معلولیت بالای او اینها برای من جای تحسین فراوانی داشت. او روزانه 16 نوار درسی گوش می داد و درسهایش را بدان طریق فرا می گرفت.
مهدی بی اندازه باهوش، بااعتماد به نفس و با اراده قوی بود و باغرور نیز می گفت:
« در بازار دوستانی دارم که پیشنهاد می کنند من به عنوان مشاور با آنها همکاری و مشارکت داشته باشم ولی من وقت ندارم. می خواهم به هر طریقی تحصیلاتم را به پایان برسانم. بعدها شاید در جنب آنها به فعالیت مالی نیز مشغول شوم ولی حالا نه!»
من با عشق و علاقه خانه آنها می رفتم و در حد توانم به آنها کمک می کردم. گاهی برایشان مواد غذائی و لوازم زندگی می بردم و در مواقع ضروری اگر جائی می خواستند بروند با ماشینم آنها را می رساندم. با تمام وجودم می خواستم که این خانواده در همه زمینه ها پیشرفت داشته باشد.
راضیه نیز با شور وعشق در زندگی مشترکشان فعالیت می کرد. او همیشه صمیمانه و به گرمی پذیرای من بود هر چند زن همسایه آنها که همسر صاحب خانه شان بود به او هشدار می داد:« راضیه خانم! مبادا تو این خانم را با مهدی در خانه تنها بگذاری! مواظب باش! چرا باید این زن ساعتها با شوهر تو گرم صحبت شود؟ فکر نکن چون شوهرت نابیناست مساله ای پیش نمی آید. نه! آدم باید مواظب شوهرش باشد» و از این چرت و پرتهای معمول زنان عادی.
باری من با این زن و شوهر آنچنان صمیمی شده بودم که مشکلات آنها را مشکلات خودم می دیدم و می خواستم به هر طریقی راهگشای زندگی آنها شوم.
مهدی به من می گوید اگر آنها بتوانند یک خانه ای داشته باشند و فشار اجاره از رویشان برداشته شود بزرگترین کمک برایشان خواهد بود. او با امکاناتی که به جانبازان تعلق می گرفت موقعیتی به دست آورده بود که اگر می توانست یک میلیون تومان تهیه کند به او خانه کوچکی می دادند.
او این مساله را با من در میان می گذارد که 400000 تومان به کمک دوستانش تهیه کرده است ولی 600000 تومان کم دارد.
- 600000 تومان؟ اصلا نگران نباش! اینکه مقدار خیلی زیادی نیست. من خانواده ام خیلی ثروتمند هستند و فامیل و نزدیکانمان نیز همه متمولند. من مطمئنم که با طرح مشکل تو، آنها حتما کمک می کنند. چه کسی بهتر و شایسته تر از تو. مهدی و راضیه با تعجب: « یعنی امکان تهیه این مبلغ ازطرف خانواده و فامیل تو هست؟»
- معلومه! میدانید بابای من چقدر به جبهه ها و جاهای دیگر کمک می کند. به بیمارستان قلب همین چند وقت پیش 100000 تومان هدیه کرد. خودم چک آن را به بیمارستان بردم. برای سربازان جبهه هم کلی چکمه چرمی باضافه 50000 تومان دوباره اهدا کرد. پدرم به علت علاقه من به این کارها همه را به من محول میکند.
اوه! آنقدر کارهای خیریه پدر و مادرم زیادند که نمی توانم بشمارم. پدرم یک مدرسه هم در زاهدان به اسم خواهرم » نرگس نوبری» ساخته است، یک درمانگاه هم در جای دیگر که دقیقا نمی دانم. بهر حال مطمئنم که اگر به پدرم و اعضای دیگر فامیل بگویم حتما در این کار مشارکت خواهند داشت.
و خوش خیالانه با خودم حساب می کردم: « آره صبر کنید! حساب کنم. پدرم 100000 تومان، برادرم 100000 دائی هم 100000 تومان و.. » و همین طور محاسباتم را ادامه می دادم. مهدی و راضیه با ناباوری به من نگاه می کردند و من مطمئن و خاطرجمع به خانه برگشتم.
ابتدا با پدرم حرف زدم. از معلولیت بالای مهدی، شرایط بسیار سخت و فقیرانه آنها گفتم و اینکه این خانه چقدر می تواند زندگی آنها را تغییر دهد و در آخر هم از پدرم خواستم که با پیشقدمی در این کار و پرداخت بیشترین مبلغ مشوقی برای دیگران بشود.
پدرم با خنده و نگاه عاقل اندر سفیه گفت:« باشه! باشه! دخترم! بعد حرف می زنیم. از این آدمها زیادند. ما که نمی توانیم تمام بدبختی های دنیا را برطرف کنیم.»
- آجان! من که نگفتم بیائید همه بدبختی ها را رفع کنید. می دانم از این آدمها زیادند. من از این فرد مشخص حرف می زنم چون در جریان زندگی و شرایط و نبوغ بالای او هستم. ما می توانیم به سهم خود حتی کوچک از محیط اطرافمان شروع کنیم. آجان! این هم موردی است که کمک ما به او نه تنها منت بلکه افتخاری بر ماست.
- باشه حالا برو! بعدا روی این مساله حرف می زنیم.
- آخه آجان! مگر شما این همه به جاهای مختلف کمک نمی کنید؟ خوب این هم یکی!
- مگر به همین سادگیه دخترم! هر چیزی حساب کتاب داره.
ناامید و حیرت زده دست از پا درازتر پیش مادرم برای میانجیگری رفتم ولی بیهوده.
او هم به نوعی حرفهای پدرم را تکرار می کرد. باورم نمی شد.
– آخه مامان! شما اینجا و آنـجا کمک می کنید. نذری می دهـید، سفره های آن چنانی می اندازید، میهمانی بپا می کنید، خوب این هم یکی از آنها. من نمی فهمم. شما که ادعای کار خیر می کنید پس چرا اینجا تردید دارید؟ بیائید در باره زندگی این جوان و همسرش تحقیق کنید. می خواهید من آنها را اینجا دعوتشان کنم؟
- نه! نه! اصلا. خواهش می کنم پای این آدمها را اینجا باز نکن!
بی فایده بود و آب در هاون کوبیدن اصرار و پا فشاری های من. تازه می فهمیدم که در هـمه کارهای خیر پدر و مادرم محاسباتی است که اگـر نفع شان نباشـد انجام نمی دهند. کمک به این خانواده که اسم و رسم و معروفیت با نام انسان های خیّر برایشان نمی آورد و یا در ادارات دولتی و مراکز مذهبی برای پدرم.
پیش برادرم مسعود رفتم. او هم با پوزخندی جواب منفی به من داد. به او گفتم:« آخر مسعود! مگر تو اوایل انقلاب حزب اللهی نبودی. یادت می آید که تو و زری چه عروسی ساده ای گرفتید؟ زری فاطمه وار مهریه اش را یک شاخه نبات و نمک کرده بود و تو علی‌وار به همه مادیات پشت پا می زدی. حالا چی شده؟ آیا همه آن آرمانها پوچ بودند؟ الان که وضع مالی شما صدها بار بهتر از 8-7 سال پیش شده است، نباید کمک مالی به این جانباز طلبه و دانشجوی نیازمند برایتان مشکلی باشد.»
مسعود یک سال از من کوچکتر بود. او اوایل انقلاب در سخنرانی ها و تظاهرات با دختری از جنوب شهر به نام زری آشنا می شود که چند سال بعد از ازدواج با مسعود نام خانوادگی اش را به آتش افروز تغییر می دهد.
زری از خانواده پرجمعیت و فقیری بود. مادرش نیز آرایشگری می کرد. برادرم مسعود، پسر جوان بسیار خوشگل، با موهای بور مایل به قهوه ای، خوش تیپ، خوش صحبت و با دیگر امتیازات ظاهری بود. تا جائی که از او به یاد دارم همیشه دخترها بدنبالش بودند. درآن بحبوحه انقلاب و افکار خاص آن دوران، او به زری این دختر سبزه روی بانمک متمایل می شود. او از نظر من دختر قشنگی بود ولی از نظر دیگر نزدیکان همسرش نه! با آن شرایط کاملا متضاد با موقعیت خانوادگی ما او تا سالها مورد تبعیض و برخورد از بالا توسط خانواده ما بویژه مادرم بود.
در روز عروسی زری و مسعود که در واقع جشنی نبود، زری روسری به سر، یک بلوز یقه اسکی بنفش رنگی با دامن قهوه ای می پوشد و به یک حلقه ساده و خواندن محرمیت بی هیچ تشریفاتی قانع می شود. در آن زمان آنها بدون توجه به خواسته های خانواده هایشان سنت شکنی بزرگی کرده بودند و این قابل تقدیس بود.
بگذریم که بعدها آن دو چنان پای بند مادیات و تجملات شدند که کمتر کسی را توان رقابت با آنها بود. زری علیرغم برخوردهای اعراضی و نه چندان پر مهر خانواده ما، با قوه محرکه بالا و استعداد عالی اش، در کنار حمایت برادرم مصممانه خودش را به جائی می رساند که نمونه آرزوی بسیاری از زنان اطرافش می شود.
او بعد از چندین سال تلاش، در رشته پزشکی دانشکده ایران، در تهران قبول می شود. همزمان نیز گواهینامه رانندگی اش را گرفته و برای خودش اتومبیلی می خرد.
بعد او با به دنیا آوردن یک پسر زیبا و بور به نام حامد، خانواده ما را صاحب دومین نوه پسری می سازد و چندین سال بعد مصادف با آزادی من یک پسر دیگر به نام حنیف. با آن تجحرات و بستگی های فکری در خانواده های ایرانی پسردار شدن عامل تحکیم زندگی بود و امتیاز و برگ آسی در مقابل رقیب.
در دوران زندانم از بچه های خواهر و برادرانم به من عکسهایی فرستاده می شود. یکی از آنها حامد پسر مسعود و زری، دیگری ویژاک پسر سیما و بهروز و بعد هم یاشار پسر محمد برادر بزرگم و سارا میرزاخانی بود.
مدت زمان زیادی طول نکشیده بود که زری نیز از آن اعتقادات و تقیدات مذهبی دست کشیده و زنی مدرن و بی حجاب می شود و اینها تشدید کننده جو رقابت بین او با دیگران بویژه با خواهرم سهیلا بودند.
من بعد از آزادی ام هر چند ناراحت از تغییر و تحول اعتقادی زری و گرایشات او به فرهنگ غربی و تجملات زندگی بودم ولی از اینکه دختری از خانواده فقیر و به قول معروف جنوب شهری خود را تا بدانجا کشیده بود که دیگران به او غبطه می خوردند خوشحال بودم و به او آفرین می گفتم.
البته در دلم از این غمگین می شدم چرا من که چند سالی جلوتر از او در رشته پزشکی قبول شده بودم حالا اینقدر از او عقب هستم ولی این تلخی و ناراحتی را باید می پذیرفتم و جای اعتراضی به دیگران نبود.
باری در برابر درخواست کمک من برای دوست جانبازم از مسعود و زری با جواب نه مسعود و بهانه های مختلف او روبرو شدم.
تنها کسی که در این رابطه قدمی هرچند کوچک برداشت، دائی بود که 10000 تومان داد و با موافقت زن دائی ام، سعیده، آقای نظری و همسرش را برای شام به خانه شان دعوت کرد. این تنها کمکی بود که من در مجموع توانستم بدست آورم.
آنچنان با اطمینان و غرور به آقای نظری امید داده بودم که این مبلغ مورد نیاز را تهیه خواهم کرد که حیرت زده در برابر من سکوت کرده بود و حال دست از پا درازتر پیش او می رفتم که با خنده می گفت: « زینب خانم! تازه کلاهت را بینداز هوا که همین 10000 تومان را هم دادند. این آدمهای ثروتمند اگر بخشش و احساس نوعدوستی داشتند که به این ثروتها دست نمی یافتند. اگر به کنه و چگونگی تجمع این ثروت ها بروی، حقیقت دیگری برای تو روشن خواهد شد! حقیقتی که در آن منافع عموم و دیگران نادیده گرفته شده اند. واقعا چی فکر می کردیم چی شد!
                                       سید محمدعلوی دائی زینب
                                        
                                          سعیده زن دائی زینب
آقای نظری راست می گفت. یادم می آمد اوایل انقلاب که مدتی کارهای اداری پدرم را عهده دار شده بودم و به کارخانه و دفتر کار او رفت و آمد داشتم، روزی شاهد معامله ای از پدرم شدم که سرم سوت کشید.
پدرم برای کارهای دباغی چرم ها مواد شیمیائی و رنگی زیادی خریده بود. هر قوطی رنگ به قیمت 4 تومان، اما او با استفاده از کمبود مواد شیمیائی و رنگی در اوایل انقلاب این رنگها را به چهار برابر قیمت آنها یعنی هر قوطی رنگ 16 تومان به فروش میرساند. با این کار سود زیادی عاید پدرم می شد. بدون آنکه او در تولید و فعالیتهای سازنده جامعه نقشی داشته باشد.
من متعجب گفتم:« آجان! 4 تومان را به 16 تومان می فروشید؟ این آخر گرانفروشی ست؟ خب 2 تومان استفاده کردن قابل قبول است ولی نه اینقدر؟ این کار درست است؟!»
- تو دخترم! برو به کارهای دیگر برس. تو هنوز خیلی جوان و ساده ای!
جرات و توانائی کافی نداشتم که حتی در برابر پدرم بایستم و با سکوت از آن گذشتم
 

                   زیبا ناوک هم به جرگه کیرپرستان پیوست

    









 

حالات و دعای زیبا ناوک در زمان احتضار آیت الله خمینی

 خرداد 1368 بود. آیت الله خمینی در بستر بیماری و احتضار افتاده بود. روزهای دردناکی برای من بودند. بی نهایت شیفته و مرید امام خمینی بودم. با بیماری و احتضار او بنیان زندگی من نیز متزلزل شده بود. بشدت غمگین و اندوهناک بودم. هوش و حواسی در درس و تحصیل برای من نمانده بود. تمام این روزها برای سلامتی امام روزه می گرفتم و از هیچ نذر و نیاز و التماسی برای سلامتی او دریغ نمی کردم.
از رادیو و تلویزیون لحظه لحظه پی گیر ماوقع بودم. او تبلور عینی اعتقادات‌ام در آن مقطع بود. دیوانه وار او را می‌پرستیدم.
شب قبل از رحلت امام به پشت بام خوابگاه مان رفتم. رو به آسمان نماز خواندم و نماز خواندم و برای سلامتی او دعا کردم و دعا، اما اصلاً ارضا نمی شدم. حال عجیبی داشتم. به سجده افتادم و گریه کردم. نمی دانم چقدر طول کشید. فقط می‌دانم که دیگر از شدت ناله و گریه دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود. رو به درگاه الهی التماس می کردم:
« خدایا! نمی دانم دیگر چگونه التماست کنم و از تو سلامتی و زنده نگه داشتن امامم را بخواهم؟ ترا به هر آنچه دوست داری او را برای ما و ملت ما نگه دار! جان من را بگیر! جان همسرم! جان بچه هایم! جان همه نزدیکانم! و آنها را با لحظه ای از عمر بیشتر امام عوض کن! دیگر نمی دانم چه از زندگی ام را برایت عرضه کنم و چه به تو بدهم؟ تا این خواسته ام را قبول کنی. خــدااااخــدااا! التماست می کنم که او را برای ما نگه داری …»
بعد از ساعتی با گردن درد و بدن کوفته از روی سجاده ام بلند شده و به اطاقم رفتم و خوابیدم. صبح حدودهای ساعت 7-6.5 بود که رادیو را روشن کردم. صدای تلاوت قرآن به گوش می رسید. بی اختیارعصبی شدم و پیچ رادیو را چرخاندم تا کانال دیگری را بگیرم ولی باز هم قرآن بود. نه! نه! از تصور آنچه به ذهنم می رسید وحشت کرده بودم.
باز کانال دیگر و باز کانال دیگر! همه جا تلاوت قرآن بود.
«وای! وای! خدایا! نه! فقط آرزویم اینست که احساسم درست نباشد!»
ولی لحظاتی بعد بین تلاوت های آیات قرآن خبر وحشتناک رحلت رهبرم را شنیدم. گریه و ناله و زاری برای بروز غم و اندوه ام کفافم نمی داد. چشمانم را بشدت به هم فشردم و با دستانم صورتم را پوشاندم. فشار دردهای درونم را در آخ! آخ! آخ‌هایی که از اعماق وجودم برمی آمدند نشان می دادم. سرم بی اراده به اینور و آنور تلو تلو می خورد.
درد می کشیدم درد! و احساسم بدون تسلیم در برابر رضای خدا بر مرگ نفرین می کرد.
ساعتی بعد زیر دوش آب سرد رفتم تا کمی آرام گیرم.
دانشجویان دیگر نیز متاثر از این واقعه شده بودند. اتوبوس‌هایی از دانشگاه برای مسافرت به تهران در اختیار دانشجویان گذاشته شدند. من نیز راهی تهران شدم.
آخ آخ! تا تاب و توانی بود در مصلی تهران با دیگر شرکت کنندگان عزاداری می کردم و بقیه ساعات در برابر تلویزیون سوگواری.
جمال هم در این زمان همراه با دوستان سابق سپاهی‌اش در بخش تبلیغات برای مراسم امام فعال شده بود. یکی از پوسترهای زیبای امام خمینی در آن روزها نقاشی یک شبه جمال است.
در بازگشت به مشهد در اولین هفته بعد از به پایان رسیدن عزای عمومی، من یک مقاله شعرمانندی بسیار با احساسی در وصف این روزهای وداع خودم با امام خمینی نوشتم و در جمع دانشجویان در سالن از پشت تریبون برای همه خواندم.
فقط شمائی کلی از احساسات پرشور و عاشقانه ام نسبت به امام خمینی در این متن و مقاله را در ذهنم داشتم تا اینکه در حین نوشتن این کتاب زینب و ارسال فایل های آن به اینترنت یک روز ایمیلی با عنوان «دست خط» از مصطفی طالبی دریافت کردم. هدیه ای بزرگ از او. این دست خط ها مربوط به این متن و مقاله من در باره امام بودند که او اسکن آنها را برایم پیوست کرده بود. عکس مصطفی در صفحاتی از این کتاب هست.
در آن روزها یک شعر عرفانی، تحت عنوان «چشم بیمار» از امام در رسانه ها منتشر شدد که حالات من را به او شدت بخشید. من تا سالها همیشه آن اشعار را به همراه داشتم و حتی در مجامع و جلسات مختلف در باره این اشعار تفسیر و سخنرانی ها کرده بودم.
چشم بیمار
من به خال لبت اى دوست گرفتار شدم چشم بیمــــار تــــو را دیــدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و كوس اناالحق بزدم همچــــو منصــور خــــریدار سرِ دار شدم
غم دلدار فكنده است به جــانـم، شـررى كــه بـــه جــــان آمدم و شهره بازار شدم
درِ میخانه گشایید به رویـم، شب و روز كه من از مسجد و از مدرسـه، بیـزار شـدم
جــامــه زهد و ریا كَندم و بر تن كردم خــــرقـــه پیـــر خـراباتى و هشیار شدم
واعــظ شهــر كه از پند خود آزارم داد از دم رنـــد مــى‏آلــــوده مـَددكار شدم
بگـذاریــد كــــه از بتكــده یادى بكنم مـــن كـه با دستِ بت میكده، بیـدار شدم




دست به دست هم دهیم و دست به کیر هم No difference

تقدیم به ............ از مدافعان آزادی در هامبورگ و از طرفداران فرقه Scientologyno

No difference between parts of our body

براستی چه فرقی بین دستان ما و اعضای تناسلی ما وجود دارد؟
ما همه باید اجرای عدالت را از خود اعضای بدن مان شروع کنیم
ضیا بخشائی و زیبا ناوک 2001