۱۳۹۴ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

یک چپول حرامزاده ایرانی از خلقی که نشناخته بود می گوید

از غلومحسین ساعدی(غلوم تورکه)

در کشور بی‌برنامه و بی‌هدفی که شاه درست کرده بود، این‌چنین وقایعی باید اتفاق می‌افتاد. اجتناب‌ناپذیر بود. از یک طرف مدام لوله‌کشی نفت و گاز بود از کنار آبادی‌های گلی و قدیمی و ده‌‌کوره‌های غرق در فقر، برای صدور به خارج، و از طرف دیگر آپارتمان‌سازی کنار خانه‌های یک‌طبقه‌ای.
رژیم شاه برای اینکه از قافله‌ تمدن عقب نماند، همیشه دست به نمایش می‌زد. درها را باز گذاشته بود تا ماشین‌های ساخت اروپا و آمریکا به داخل کشور سرازیر شوند و آنگاه برای حل مشکل ترافیک پل‌های عظیم خیابانی می‌زد.


چنین بود که دهاتی‌ها و ساکنان شهرهای کوچک برای پیدا کردن کار به طرف شهرهای بزرگ هجوم می‌آوردند و بدین‌سان حاشیه‌نشینی وسیعی پیدا شد که در برپایی رژیم جدید نقش عمده‌ای را بر عهده گرفت. دستجات لومپنی و بیکاره و حاشیه‌نشین‌های کوچ‌کرده که بیشترشان مذهبی بودند و هیچ‌وقت شغل ثابتی نداشتند، با حضور ملایان در صحنه‌ قدرت، شغل ثابتی پیدا کردند، و آن شرکت مدام در مراسم دسته‌جمعی بود، جماعتی که وسایل کارشان عبارت بود از مشت و لگد و چوب و چماق و زنجیر و پنجه بوکس و اسلحه‌ گرم و کار ثابت‌شان حمل عکس‌ آیت‌الله‌ها و ملاها، حمل عَلَم و کُتَل، سینه‌زدن و بر سر کوبیدن و نعره کشیدن و مهم‌تر از همه نعش‌کشی.



● دستجات لومپنی و بیکاره و حاشیه‌نشین‌های کوچ‌کرده
که بیشترشان مذهبی بودند
و هیچ‌وقت شغل ثابتی نداشتند،
با حضور ملایان در صحنه‌ قدرت،
شغل ثابتی پیدا کردند،
و آن شرکت مدام
در مراسم دسته‌جمعی بود…

●هر کس پاکیزه و تمیز بود،
لباس مرتبی به تن داشت،
ضد انقلابی معرفی می‌شد.
●شهید زنده و شهید مرده
هر دو ارج و قُرب یکسانی داشتند.
پایگاه عمده‌ این عده قبرستان‌ها شده بود. هر جسدی را که وارد قبرستان می‌کردند، اگرچه کشته نشده بود و به مرگ طبیعی مرده بود، از دست صاحبان‌شان درمی‌آوردند و با فرید «شهید، شهید، شهید» دور تا دور قبرستان می‌گشتند و صاحبان مرده زورشان نمی‌رسید تا جسد عزیزشان را از دست آن‌ها دربیاورند. بسیاری اوقات مرده‌ها جابه‌جا می‌شدند و در قبرهای عوضی جا می‌گرفتند.
کلمه‌ی شهید که در فرهنگ ایران اسلامی، معنی خاصی داشت و آن عبارت بود از ایثار جان خویش برای یک هدف یا یک ایده‌آل، و گاهی به‌جا و گاهی بی‌جا مصرف می‌شد، به کمک این دستجات لومپنی معنی عام یافت؛ و ملاها از این کلمه‌ عام‌شده استفاده‌ فراوانی بردند. چرا که اگر در ماه‌های عزاداری مذهبی و روزهای شهادت امام‌ها آن‌ها نقش عمده‌ای داشتند و روضه می‌خواندند و شیون می‌کردند و مردم را به گریه و زاری وامی‌داشتند و پول فراوانی به چنگ می‌آوردند، حال که در این قیام هر کشته یا مرده‌ای را شهید می‌نامیدند، بازار آن‌ها رونق بیشتری پیدا کرده بود. تا بدانجا که به صراحت خود این نکته را علنی کردند و مهم‌ترین روز عزای مذهبی در سال یعنی شهادت امام حسین را که عاشورا نامیده می‌شد و اعتباری داشت، گسترش دادند و به صورت شعاری درآوردند که: «هر روز ما عاشوراست».


مظلومیت نیز معنای شهادت پیدا کرده بود، هر کس که نقص عضوی داشت و معلوم نبود به چه علت و به چه دلیلی، به خصوص اگر عمامه‌ای دور سر می‌پیچید و زیر لب دعا می‌خواند، او را نیز شهید زنده می‌نامیدند. شهید زنده و شهید مرده هر دو ارج و قُرب یکسانی داشتند. شهیدپرستان همچنان که تابوت مرده‌ها را به دوش می‌کشیدند و فریاد و فغان برمی‌آوردند، شهدای زنده را نیز کول می‌کردند و به نمایش می‌پرداختند. و همین جماعت بودند که آخر سر به «حزب‌اللهی»ها معروف شدند و یا به عبارت دیگر و به اصطلاح رژیم جمهوری اسلامی «مردم همیشه در صحنه».

بله، به‌تدریج با تثبیت رژیم جمهوری اسلامی، بسیاری از آن‌ها در نهادها و کمیته‌های گوناگون صاحب شغل ثابت‌تری شدند. بسیاری سپاه پاسداران را تشکیل دادند، بسیاری گروه‌های ضربت را تشکیل دادند. گروه‌های سیاسی مسلح که به‌تدریج زیرزمینی می‌‌شدند، این دستجات بیشتر رو می‌آمدند و بازوی اصلی قدرت حاکم می‌شدند که هم‌اکنون نیز هستند. بسیاری دیگر به‌ظاهر سیاهی لشکر قضیه بودند، ولی نقش بسیار عمده‌ای را بازی می‌کردند. با موتورسیکلت‌هایی که حکومت در اختیارشان گذاشته بود، پرچم‌های مذهبی به دوش می‌بستند و با فریاد «الله اکبر» به خیابان‌ها می‌ریختند و مایه‌ ترس و ارعاب می‌شدند. به محوطه‌ دانشگاه‌ها هجوم می‌کردند و دانشجویان را مضروب می‌ساختند. اجتماعات ده‌ها هزار نفری را از هم می‌پاشیدند. یک‌مرتبه از گوشه‌ای ظاهر می‌شدند و دفاتر جمعیت‌های دموکراتیک را در یک چشم‌ به‌هم زدن درهم می‌ریختند. کتابفروشی‌ها و کتابخانه‌ها را غارت می‌کردند و کتاب‌ها را به آتش می‌کشیدند.




●رژیم مسلط شاه که
به ظاهر متمدن می‌بود همچون قالی زیبایی بود
که روی لجن‌زاری پُر
از کرم و حشرات ناشناخته‌ای پهن
کرده باشند
و چون آن قالی پس زده شد،
همه‌ آن موجودات ریز و درشت،
ریزخوار و درشتخوار
به یکباره بیرون ریختند.
موتورسیکلت‌ و صدای موتورسیکلت نشانه‌ هجوم و حمله بود. موتورسیکلت‌سواری از گوشه‌ای پیدا می‌شد و یک‌مرتبه موهای زن بی‌حجابی را می‌گرفت و او را به قصد کشت بر زمین می‌کوبید. چند موتورسوار با فریاد «الله اکبر» بساط دستفروش‌های بیچاره را غارت می‌کردند و اگر درگیری پیش می‌آمد، پاسداران با تیر هوایی، فروشندگان را متواری می‌ساختند تا موتورسواران کار خود را به‌راحتی انجام دهند. چنین عملیاتی تنها به آن نیت نبود که صاحب هر دکه و بساط‌فروشی ممکن است چریک مسلحی باشد، بلکه اگر مستضعف است چرا به جرگه‌ آنان نپیوسته است. مستضعف حتماً باید آلت فعل جمهوری اسلامی باشد. موتورسیکلت‌های بی‌راکب نیز که با شعارهای مذهبی و عکس رهبران مذهبی به قدرت‌رسیده تزئین شده بود در کنار هر ازدحامی دیده می‌شد و نگفته پیداست که صاحب موتور برای انجام وظیفه‌ای به میان جمعیت رفته است.

همه‌ سیاهی لشکرها صاحب موتور نبودند، بسیاری از آن‌ها تسبیح به‌دست و زنجیر و پنجه بوکس و چاقو در جیب در پیاده‌روها می‌گشتند و اگر کسی، عینک به چشم، یا کتابی زیر بغل داشت، به طرفش هجوم می‌بردند و می‌گفتند: «من زمان انقلاب شیشه‌های پنجاه ‌تا بانک را شکسته‌ام، تو چندتا را شکسته‌ای؟» و آنگاه وی را با مشت و لگد بر زمین می‌انداختند و عینکش را می‌شکستند و کتابش را پاره می‌کردند. هر کس پاکیزه و تمیز بود، لباس مرتبی به تن داشت، ضد انقلابی معرفی می‌شد. حاشیه‌نشین‌های بیکاره که اکنون صاحب شغل شده بودند، همه‌ی شهر را آلوده می‌کردند. دانشگاه‌ها در تصرف آن‌ها بود، به همه‌جا سرکشی می‌کردند، در آزمایشگاه سرم‌شناسی کف زمین می‌نشستند و ناخن می‌گرفتند، در تالارهای درس لم می‌دادند و ساندویچ می‌خوردند، تمام اسباب و ابزار علمی را وارسی می‌کردند، می‌شکستند، دور می‌ریختند. لجام‌گسیختگی باعث شده بود که آن‌ها علاوه بر لبخند رضایت، همیشه خود را خشماگین نشان بدهند، خشونت این چنین بالا می‌رفت و مردم عادی نیز به ژنده‌پوشی آراسته می‌شدند. انگار که بر خلاف مار، به جای پوست انداختن باید در جلدِ کهنه و پوسیده‌ای فروروند.

هیستری همگانی از همان روزهای اول اعتراض یا قیام، از همان تظاهرات دسته‌جمعی، زن و مرد را زیر چتر خود گرفته بود، ولی زنان بیشتر گرفتار شده بودند. آنچه به نام آزادی و حقوق در دوران حکومت پهلوی، به زن داده شده بود، شامل همه‌ زنان می‌شد. زنان طبقه‌ متوسط و بالا می‌توانستند بی‌حجاب ظاهر شوند چرا که چندین دست لباس داشتند، می‌توانستند آراسته جلوه کنند، بسیاری از آنان از مواهب تحصیلات عالیه برخوردار بودند. ولی اکثریت زنان ایرانی یا به حکم فقر، و یا به حکم مذهب همیشه زیر چادر بودند. و بیشتر همین گروه از زنان خانه‌نشین بودند که در تظاهرات جمعی به یکباره مجال خودنمایی یافتند و توانستند، با اجازه‌ مردهاشان، به خیابان‌ها بریزند و خودی نشان بدهند.



 
●زنان [حزب‌اللهی]
دسته جمعی راهی زیارتگاه‌ها
می‌شدند، زیر سقف‌های آئینه‌بندی
جمع می‌شدند، و ضمن دعا
برای سلامتی رهبر
و نفرین بر امپریالیسم
که نمی‌دانستند چیست
و چه ریخت و قیافه‌ای دارد،
چشم به بالا می‌دوختند.
در چنین گیروداری عده‌ای از این زنان، زیر پوشش اسلامی به بزک صورت خویش توجه می‌کردند، و عینک‌های جورواجوری به‌چشم می‌زدند نه برای اینکه مردان نامحرم چشم آن‌ها را نبینند، بلکه به این دلیل که بیشتر جلب توجه کنند. در صورت و نگاه بسیاری از آنان می‌شد حالات «اروتیک» را به‌عیان دید. وقتی دسته‌ زنان از کنار مردان تفنگ به دوش رد می‌شدند، مشت بالا می‌بردند و همراه با لبخندی «درود، درود» می‌گفتند و بدین‌سان «فالوکراتیسم» به صورت کاملاً عینی ظاهر شده بود. بسیاری از زنان عاشق تفنگ شده بودند. نه که اسلحه هر گوشه‌ای ریخته بود و به‌راحتی همه‌ جا گیر می‌آمد، آن‌ها نیز با به دست گرفتن اسلحه و تمرین تیراندازی به خود شخصیت می‌بخشیدند و بدین‌سان خود را همطراز مرد می‌دانستند. ولی نکته اینجاست که چون قرار شده بود انقلاب «اسلامی» باشد، زن و مرد با اینکه همدیگر را خواهر و برادر صدا می‌کردند، باید از هم جدا می‌بودند. دسته‌ مردها جلو و دسته‌ زنان عقب. اول مردها شعار می‌دادند و بعد زن‌ها به آن‌ها جواب می‌دادند، همه با آهنگ‌های نوحه‌خوانی. مثل اینکه معاشقه‌ جمعی در کار است. اما هر وقت دوربین عکاسی متوجه دستجات زنان می‌شد، عده‌ اندکی روی خویش را باز می‌کردند و لبخند می‌زدند و دسته‌جمعی به دوربین خیره می‌شدند. توده‌ زنان سیاهپوش درهم‌رفته، شبیه جانوری بود که انگار هزاران چشم دارد. با وجود این زن باید زیر پوشش مذهب باشد، مذهب چتر درخشانی است که بالای سر آن‌ها گسترده است. دستهجمعی راهی زیارتگاه‌ها می‌شدند، زیر سقف‌های آئینه‌بندی جمع می‌شدند، و ضمن دعا برای سلامتی رهبر و نفرین بر امپریالیسم که نمی‌دانستند چیست و چه ریخت و قیافه‌ای دارد، چشم به بالا می‌دوختند. زنان در قبرستان‌ها نقش عمده‌تری داشتند، به‌خصوص زنان پیر. قبرستان‌هایی که پر از عکس شهدا بود، قبرها کنار هم و بسیاری از قبرها انباشته از گُل، قبرستان‌هایی که روز‌به‌روز توسعه پیدا می‌کردند، و زنان که دور قبرها می‌نشستند و بر سر و سینه‌ خود می‌زدند و نوحه و شیون سرمی‌دادند، و بدین ترتیب از بین زنان و مادران دروغین ولی رسمی، برای شهدای ناشناخته، از طرف حکومت برگزیده شدند که همیشه در قبرستان‌ها حضور داشتند و با آوردن جسد پاسداری سینه چاک می‌کردند. بازیگرانی بودند که نقش مادر شهید را بازی می‌کردند و پاداش کلانی نیز دریافت می‌کردند.

اما کارگردان اصلی تمام این‌ها ملاها هستند که همه جا حضور دارند، نه تنها بالای سر هر مزاری هستند، نه تنها بالای هر منبر و پشت هر میکروفونی نشسته‌اند، یا همیشه بر صفحه‌ تلویزیون ظاهر می‌شوند، بالای سر هر اداره و سازمانی نیز ملایی نشسته است. پخش اغذیه، امر جیره‌بندی و تصمیم‌گیری در همه‌ی امور. سوار ماشین‌های آخرین سیستم می‌شوند، چندین پاسدار همراه آن‌هاست. آنان قانون‌گذاران واقعی هستند. قوه‌ مقننه و مجریه، همه آن‌ها هستند. حکومت در دست آن‌هاست، دادگاه‌ها را آن‌ها اداره می‌کنند، حکم اعدام همیشه باید از طرف ملا امضاء شود. وقتی ملاها دور هم جمع می‌شوند، سعی دارند که لبخندی بر لب نداشته باشند، فکر می‌کنند که نشانه‌ قدرت در این است که اخمو و غضب‌آلود باشند. صاحبان قدرت به‌ندرت لبخند می‌زنند، همه عبوس هستند.

در این میان جنگ قدرت، یا قدرت‌نمایی بین ملاها نیز وجود دارد. به‌خصوص در میان دو طیف عمده‌ روحانیت یعنی خمینی و شریعتمداری. شریعتمداری نیز طرفدارانی دارد، عکس او نیز به همه جا چسبانده شده، ولی کار او به جایی نمی‌رسد، ریش بلند او بادبانی نیست که بتواند این کشتی شکسته را به جایی بکشد یا حتی قایقی را به جلو براند. بدین‌سان او را نیز از صحنه بیرون می‌رانند و آنگاه تمام ملایان به طرف کفه‌ سنگین ترازو هجوم می‌آورند و از دامن خمینی آویزان می‌شوند.

بدین ترتیب در هر گوشه و کنار عکس ملایان، حواریون امام به دیوارها و شیشه‌های تمام مغازه‌ها و ادارات دولتی چسبانده می‌شود. ملاها به این قانع نیستند، عکس آن‌ها باید در کف بشقاب‌ها نیز چاپ شود. در زمان گذشته نیز چنین بود. تصاویر شاه و شهبانو کف بشقاب‌های پلاستیکی را زینت می‌بخشید و معنی این تمثیل در این نکته است که همه بعد از خوردن غذا باید عکس ولی‌نعمت خویش را ببینند، می‌خواهد عکس شاه باشد یا عکس خمینی. عکس رهبران در ته بشقاب‌ها، صاحبخانه را موافق و مطیع رژیم شاه نشان می‌دهد و او را از گزند مأمورین مخفی در امان نگه می‌دارد. ولی تنها با چاپ عکس و ظاهرشدن در تلویزیون که نمی‌شود سکان قدرت را در دست داشت.

برای هر حکومتی اهرمی لازم است، اهرم حکومت ملایان مرگ است، کشتن است، کشتن به بهانه‌ جاسوسی، کفر، الحاد، یا داشتن مال و منال، و به‌خصوص عقیده‌ای مخالف عقیده‌ آن‌ها. ملاها همه مُبلغ مرگ هستند، مُبلغ شهادت هستند، ولی مرگ و شهادت برای دیگران نه برای آن‌ها. ملاها برای دوام و بقای خویش جنگ ایران و عراق را بهانه می‌کنند. هزاران هزار جوان مبارز را گوشت دم توپ می‌سازند. بسیاری را به عنوان خائن به جوخه‌ اعدام می‌سپارند. اما از هر گوشه‌ کشور سر و صدایی بلند است.

اعراب خوزستان را تار و مار می‌کنند، صدای مردم ترکمن صحرا را در حنجره خفه می‌کنند و تنها کردستان باقی می‌ماند. کردها دلیرانه می‌ایستند، و مسلحانه می‌جنگند، ولی رژیم جمهوری اسلامی مدام دهات کردنشین را بمباران می‌کند، زن و بچه و پیر و جوان را می‌کشد. اما کردها ضربت می‌خورند و ضربت می‌زنند. ولی پا عقب نمی‌کشند. آن‌ها گریان، نعش بچه‌های خویش را در بغل می‌گیرند و می‌گریزند و لحظه‌ای بعد سینه‌خیز، از تپه‌ای بالا می‌روند تا رودرروی رژیم ملاها بایستند. و اما مهم‌تر اینکه زندگی خصوصی هیچ کسی در امان نیست. رژیم جمهوری اسلامی از همان روزهای اول برای بقای خویش مداح بیچارگی و درماندگی بود. ولی بیچاره‌ها و درمانده‌ها را بیشتر از همه نابود می‌کرد. و از طرف دیگر برای ارشاد، همه را به پاکیزگی دعوت می‌کرد. کافه‌ها و رستوران‌ها را بست، فیلم‌های سینمایی را به شدت سانسور کرد، رادیو و تلویزیون به منبر وعظ و خطابه تبدیل شد، درِ دانشگاه‌ها را گِل گرفت. و جوانان درمانده از همه جا پناه بردند به مواد مخدر. دور هم جمع می‌شدند، حشیش می‌کشیدند، و هروئین زیاده از حد رواج پیدا کرده بود.

زمان شاه نیز معتاد کم نبود. هرچند روز یک بار نعش‌کشی می‌آمد و جسد عده‌ای را روی هم تل‌انبار می‌کرد و به گورستان می‌برد. زمان شاه قانونی گذراندند که قاچاقچی‌ها را می‌گرفتند و اعدام می‌کردند. ولی در دیکتاتوری جمهوری اسلامی، معتادین بدبخت را جمع می‌کنند و به جوخه اعدام می‌سپارند. در جمهوری اسلامی، درمان همه‌ گرفتاری‌ها مرگ است. به‌هرحال جامعه‌ای که می‌خواست از بندهای اسارت رها شود، از تله‌ بزرگی رها نشده، در تله‌ تنگ‌تری گرفتار شد. چاه آرتزینی زده شد که به ناگهان لجن و عمامه و شیون و گرسنگی و جنگ و اعتیاد و خشونت و ساندویچ و مرده و دعا و تعویذ و حجت‌الاسلام‌ و عقاید حوزه‌های متروکه‌ طلبه‌ها و وسائل پوسیده و کانادادرای و بلندگو، همه به یکباره بیرون زد. آنچه به نام انقلاب ایران نامیده شد، نیشتری بود بر دُمَلی که صدها سال بیمار خود از آن خبر نداشت.‌

منبع: ساعدی، از او و درباره او، باقر مرتضوی، آلمان، کلن، ۱۳۸۵

۱۳۹۲ دی ۲۲, یکشنبه

ماجرای وحشتناک تجاوز ساواک شاه به یک راس روشنفکرخواهر ج.. پان تورک کمونیست

رضا براهنی؛ ساواک مرا به پنکه سقفی بست و درحال چرخش به من تجاوز کرد !؟      
پایگاه خبری آذربایجان : رضا براهنی داستان نویس جنجالی است که اغلب با مصاحبه ها و پلمیک هایی شناخته می شود که هر از گاهی از طرف وی مطرح می گردد. به گزارش سایت خبری- تحلیلی آذری ها، رضا براهنی (داستان نویس کمونیستی که فعالیت های خود از دهه های چهل و پنجاه خورشیدی آغاز کرد) همواره نه با کتاب ها و آثارش بلکه با پلمیک های که اغلب توام توهین و تحقیر دیگران است مطرح شده است. وی در یکی از آخرین مصاحبه های خود مطالبی را بر علیه احمد شاملو مطرح کرده بود و پیش از آن نیز طی یادداشتی کوتاه در مجله مهرنامه بر علیه زنده یاد اخوان ثالث مطلبی را منتشر کرد.اما این شیوه رفتار مسبوق سابقه است. به گزارش وبسایت آذری ها رضا براهنی در چند سال گذشته در مصاحبه های خود ادعاهای شگفت آوری را در خصوص نظام آموزشی ایران مطرح کرده است. وی در مصاحبه با تلویزیون باند پان ترکیسم در شیکاگو (گوناز.تی وی) مدعی شده بود که در مدرسه از طرف آموزگاران مجبور به لیسیدن تخته سیاه می شده است!از دیگر ادعاهای آقای براهنی می توان به افسانه ها و توهم توطئه ای به نام شونیسم فارس اشاره کرد. گویا موجودی به نام شونیسم فارس مانع از آن شده است که آقای براهنی داستان هایش را به زبان مادری اش بنویسد. باید از براهنی پرسید اکنون که سال هاست در کانادا زندگی می کند چرا حتی یک داستان کوتاه به زبان مادری اش ننوشته است؟! هر چند این عده به جای زبان مادری ترجیح می دهند از زبان ترکی استانبولی استفاده کنند ولی این سوالی است که در ذهن بسیاری از افراد وجود دارد.اما جنجالی ترین مصاحبه های براهنی مربوط به آزار و اذیت جسمی است که گویا همواره نسبت به وی روا داشته شده است. توهمات براهنی در این خصوص به حدی است که گاه رنگ و بوی فانتزی هم می گیرد.اگر شونیسم فارس در کودکی براهنی را مجبور به لیسیدن تخته سیاه می کرد – و معلوم نیست چرا هیچ آذری دیگری چنین تجربه ای نداشته است- وی بعدها مدعی تجاوز جنسی از سوی ساواک نیز شد.پرویز ثابتی در کتاب خاطرات خود به این موضوع اشاره روشنی دارد. ثابتی می گوید براهنی با رسانه های عمومی امریکا مصاحبه می کرد و مدعی می شد در زندان های ساواک به وی تجاوز جنسی شده است. براهنی حتی در شرح ماوقع به امریکایی ها گفته بود: در حالی که دست هایش را به پنکه ای بسته بودند و پلکه در حال چرخش بود، ماموری از ساواک مرتب به وی تجاوز می کرد.هر چند این روایت -اگر واقعیت داشته باشد- بیشتر شکنجه ای برای متجاوز نگون بخت محسوب می شد تا آقای براهنی، ولی گذشته از صحت این ادعاهای مضحک، ظاهرا امریکایی ها نسبت به داستان های براهنی در خصوص ساواک علاقه مند شده بودند. اما اشتباه نکنید، بیشتر از مطبوعات سیاسی این مطبوعات پورن و مبلغ مسائل جنسی بودند که علاقه داشتند فانتزی های براهنی را منتشر کنند.اسدالله علم در بخشی از خاطرات خود به مقاله استاد براهنی! در مجله “پلی بوی” اشاره کرده است. ظاهرا پلی بوی نسبت به فانتزی های براهنی علاقه مند شده و از وی خواسته در خصوص توهمات فانتزی-جنسی خود توضیحات بیشتری ارائه دهد.اسدالله علم در صفحه ۲۶۰ خاطرات خود سال ۱۳۵۴ می نویسد:«ضمنا پدر سوخته مجله Play boy مقاله ای بر علیه ما نوشته است. این مقاله را دکتر براهنی به آن ها داده و این آدم پدرسوخته ای است. این جا حبس بود. علیا حضرت شهبانو به وسیله دوستان خودشان تحت تاثیر قرار گرفتند و از شاهنشاه خواستند این فرد را آزاد کنند. او هم آزاد شد و این نتیجه آن است. خوشختانه مقاله آنقدر در مزخرف است که خودش جواب خودش را می دهد…در این مقاله پلی بوی، این پدر سوخته براهنی برای این که امریکایی ها را بترساند به آن ها حالی کرده است که مواظب باشید، شاه بازیچه شما نیست.ما هم که از این سربلندیم و چیزی جز این نمی گوییم».رضا براهنی به عنوان نخستین فردی که رویکرد اروتیک را داستان نویس جدید وارد کرده است علاقه زیادی به موضوع تجاوز دارد. وی پیش از انقلاب بارها و بارها اعلام کرده بود که مورد تجاوز جنسی قرار گرفته است و عجیب تر این که هرگز متوجه تمسخرات امریکایی ها و مجله هایی مانند پلی بوی نشد.یکی دیگر از مسائل مهمی که علم در یادداشت هایش مطرح می کند پادرمیانی فرح پهلوی برای آزادی براهنی است. موضوعی که براهنی سعی در پنهان کردن آن داشت.شاید بهتر این بود که براهنی با گام گذاشتن در وادی خیانت به ملت و وطن خویش ننگ خیانت پیشگی و تجزیه طلبی را به خود نمی خرید، اما وقتی کسی گذشته این استاد پوشالی را می نگرد، چیزی جز دروغ و ننگ در زندگی او نمی بیند.نقل از آذری ها

نامه رضا براهنی یک راس کومونیست مادرج... پان تورک به حضرت امام خمینی

 

نامه های رضا براهنی به یزدی و خمینی ۱۳۵۷- صدیقی عقده ای و خائن پیرمعرکه گی

 

 
انقلاب در ایران با تمام قدرت پیش می رود. از امثال دکتر صدیقی که سر پیری به معرکه گیری برخاسته، هیچ کاری ساخته نخواهد بود. بعضی اشخاص آنقدر عقده دارند که درست لب گور خیانت می کنند و آن نام بی چیز و بیفایده ای را که داشتند، به گنداب پهلوی آلوده می کنند.
بارها و بارها، وقتی که با دکتر سید جوادی صحبت کرده ام، اشتیاق دیدار آن حضرت، رهبر بزرگ اسلام و انقلاب ایران را با ایشان در میان گذاشته ام. استواری، استقامت، خرد عظیم سیاسی و شجاعت توام با هوشیاری آن حضرت، و فروتنی توأم با بردباری، که در برابر ظالم خیره سری چون شاه و اشرار سرمایه پرست و سرمایه دار در آمریکا و صیهونیسم جهانی از خود متجلی ساخته اند، چراغ روشنی بوده است فرا راه تمام کسانی که تا کنون در سراسر جهان، به ویژه ایران، قدم در راه مبارزهی انقلابی گذاشته اند. سروش آزادی را از زبان آن حضرت شنیده اند و با افشاندن خون خود و نثار جانهای عزیز خود بدان سروش پاسخ مثبت داده اند.




۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

خاطراتی از کون فدراسیون به قلم"زهره شاکرین"

در فرودگاه مهرآباد تهران وقتی‌ داشتیم می رفتیم به رُم اولین شوک بهم وارد شد. یکی‌ از دوستان برادرم در آخرین لحظات قبل از این که وارد قسمتی که ساک‌های دستی‌ را کنترل می کنند بشویم به سرعت ساک خودش را بمن داد و ساک من را که هاج واج مونده بودم از دستم گرفت. فرصت اعتراض نداشتم، گویا کتاب‌های ممنوعه در ساکش داشت که می‌ترسید کنترل کنند و به درد سر بیفتد. چقدر ترسیده بودم. برای موافقت پدرم با این سفر کلی‌ زحمت کشیده بودم. تصور بهم خوردن سفر آن‌هم در آن لحظات آخر برای چند دقیقه در حد مرگ وحشت زده‌ام کرد. بخیر گذشت، ولی‌ این شوک تاثیرش را برای همیشه برای من باقی گذاشت. این که بعضی آدم های بظاهر سیاسی چقدر ریا کار میتوانند باشند و فرصت طلب.

...

تا به خانه رسیدیم دسته دسته آمدند به دیدار خواهر آقای ...! و من کیج و ویج. همه از اعضائ کنفدراسیو‌ن و سمپات گرو ه‌های سیاسی. چریک‌های فدایی، ما ئویست‌های ستاره سرخ‌، سازمان انقلابی‌ حزب توده، تک و توکی هم توفانی.‌ البته این ها را بعد‌ها فهمیدم. کنفدراسیو‌ن در تمام شهرهای بزرگ کشورهای اروپا شا خه‌ای داشت و معمولان می رفتم. کنگره کنفدراسیون در آلمان تشکیل می شد. یک بار رفتم. درست یادم نیست اما فکر می‌کنم جلسه در برلین بود!

همینجا بنویسم که من سیاسی نیستم و به خودم اجازه هیچ قضاوتی را هم نمیدهم، اما میان آنها که در کنفدراسیون می دیدم تفاوت‌های زیادی حس می کردم. چند نفری قبل یا بعد از انقلاب به ایران رفتند و کشته شدند، عده‌‌ای به ایران برگشتند و بساز و بفروش شدند و بسیار ثروت مند، بعضی‌ همان سالها از جریانات سیاسی کناره گرفتند و در ایتالیا ماندند. حالا که به گذشته بر میگردم به این یقین می رسم که ژست های تند و تیز سیاسی در دوران دانشجوئی یکجور "مُد" روز است و بیشتر فعالیت ها و فعالان این دوره ها عمق ندارد وندارند.

یک روز داشتیم در خیابان با یکی‌ دو نفر راه میرفتیم. یک آدم معقول و مرتبی داشت از آنطرف خیابان رد میشد. متوجه شدم همرا‌هانم آن شخص را میشناسند ولی قصد دارند وانمود کنند که ندیده اند. سوال کردم. گفتند اون ترو تسکیست آخه ... ترجیح دادم سوال نکنم. متوجه شدم به تروتسکیست ها نباید سلام کرد! البته بعدها از کسی‌ که به بز پیشانی سفید در اروپا و امریکا شهرت داشت سوال کردم و جواب هم گرفتم و تازه نظر خوبی هم نسبت به تروتسکیست ها پیدا کردم. این بز پیشانی سفید به گفته برو بچه ها ادمی بود که سواد سیاسیش را از طریق نشریه هایی که هر روز در صندوق پست دریافت میشد (البته مجانی) کسب نکرده بود. کاپیتال مارکس را خوانده‌‌‌ بود. هر کتاب یا نوشته‌ای از انگلس و لنین و استالین، مائو تا آن روز چاپ شده بود را نخوانده نگذاشته بود. ایشان هر روز صبح یعنی تقریبا هر روز بدون استثنا می آمد منزل ما نا‌هار و تا شام هم می ماند و اخر شب تشریف می‌برد. برادرم بسیار خوشحال بود و مفتخر از این بابت! در نتیجه گروه گروه از همان آدم‌ها می‌‌آمدند منزل ما که مشکلات یا سوالات بی‌ جواب مانده را از ایشان بپرسند. البته با چای و گاهی عدس پلو هم پذیراِئی می شدند.

آنقدر در جلسات فدراسیو‌ن در چند ماهی‌ که تقریبا مرتب در آنها شرکت می‌کردم در مورد طبقه گارگر و ظلم و ستمی که به این طبقه از طرف بورژوازی و خرده بورژوازی روا شده بود شنیدم و اشکم در آمد و خواب و خوراکم بهم ریخت بالاخره مصمم شدم تجربه کار در کارخانه را از دست ندهم تا شاید کمی‌ از عذاب وجدانم کاسته شود و درد و رنج آنها را با گوشت و پو‌ستم لمس کنم. حاصل همین فکرها این شد که هرسا ل درسه ماه تعطیلات تابستانی دانشگاه همراه عده ای دیگر از سراسر اروپا برای کار در کارخانه ها به سویس میرفتم. مبلغی که برای کار سه‌ ماه دریافت می کردیم برای مخارج یک سال تحصیلی کافی‌ بود، البته اگر صرف جویی میکردیم!

سال اول را در تمام این 30 و چند سالی که از آن دوران می گذرد فراموش نکرده ام. شاید بیست سی‌ نفری – دختر و پسر- از فلورانس با قطار راهی‌ زوریخ شدیم. قطار به حدی شلوغ بود که به زحمت جا حتی برای ایستادن پیدا می شد. شب دم در توالت به راحتی خوابم برد. وقتی بیدار شدم چقدر خوشحال بودم که توانسته ام چند ساعت بخوابم....


شب رسیدیم به زوریخ، چند نفر آمدند به استقبال که ترتیب جای خوابمان را بدهند. قرار شد دختر‌ها را با هم در خانه‌ یکی‌ از آشنایان جا بدهند. سفارش من را در فلورانس دوستان کرده بودند و خیالم راحت بود که هوا یم را دارند ولی گاهی سفارشی بودن کار دست آدم میدهد! بعد از گفتگویی طولانی من را همراه یکنفر دیگر‌ راهی‌ کردند. تعجب کردم وقتی متوجه شدم قرار است هم اتاق باشیم! همین یکی دو ساعت قبل برای اولین بار دیده بودمش ...

خودم را از تک‌ و تا نیانداختم. ظاهرا نمی شود گفت دوست ندارم با یک مرد غریبه در یک اتاق بخوابم. یک جور خلاف سیاسی بود. همه باید به هم اعتماد می کردند. تازه به چه کسی اعتراض کنم؟

اون روی زمین خوابید و من روی تخت، در یک اتاق که فقط به اندازهٔ همان تخت یک نفره و یک تشک خواب روی زمین جا داشت. نگران نبودم، به همه اعتماد داشتم. فقط، چه جوری بگم که بهم بر خورده بود .

صبح روز بعد همراه با چند نفر دیگر برای پیدا کردن کار با در دست داشتن لیست چند کارخانه که کارگر می‌خواستند همراه شدم. فکر می‌کنم اولین کارخانه ای که همه دخترها را قبول کرد شهر کوچکی بنام "مایلن" در نزدیکی زوریخ بود. کارخانه بیسکوت، شکلات، و بستنی سازی.هشت ساعت کار با ساعتی فکر کنم حدود هفت یا هشت فرانک سوئیس همراه با نهار و پانزده دقیقه استراحت در میان روز همراه با قهوه و بیسکویت. با این شرایط تمرین پرولتاریائی کردم تا درد پرولتاریای ایران را بفهمم!!

من را فرستادند به قسمت بستنی سازی. سالنی بسیار بزرگ با چراغ‌های نئون (از نور چراغ نئون متنفرم) بدون پنجره در زیر زمین و فوق العاده سرد. کار ما چیدن و قرار دادن بستنی‌ها درون کارتن‌های کوچک و همزمان درست کردن این کارتن‌ها بود. بستنی ها که به چشم بر هم زدنی از ماشین بیرون می‌‌آمد و ما دو نفر روبروی همدیگر با کمک هم، آنها را درون کارتون ها جا می دادیم. یک لحظه غفلت مساوی بود با کوهی از بستنی که مقابل آدم جمع می شد. مقابلم یک زن ایتالیا‌ئی بود که چهارده سال متوالی کارش همین بود. خیلی‌ زودتر از آنچه تصور می کردم سرعت و مهارت او را پیدا کردم. هر قدر در ابتدا مهربان بود و کمک می کرد بتدریج و با جلو افتادن من در چیدن بستنی ها در کارتن ها چهره اش تغییر کرد و به من به چشم رقیب نگاه کرد. رقیبی که فکر کرده بود می خواهم جای او را بگیرم. بد خلقی‌، خراب کاری و بعد متهم کردن من به خراب کردن دستگاه و یا تلمبار شدن بستنی‌ها. برایش گفتم که من دانشجو هستم و برای کار سه ماهه آمده ام و می خواهم رنج پرولتاریا را بفهممد. بالاخره کوتاه آمد و رفتار دوستانه تری در پیش گرفت. با هم کمی‌ دوست شدیم. بتدریج و تا حدودی عادت کردم به آن محیط، بخصوص که یک مکانسین سوئیسی که چشمش من را گرفته بود، از دور هوا‌یم را داشت. اواسط کار پدرم به سویس آمد. نگران مشکلات مالی من بود و این که بدلیل همین مشکلات در کارخانه‌‌ کار می کنم. پیشنهاد وسوسه کننده ای کرد. این که معادل همان مبلغی که قرار است تا پایان این سه‌ ماه در کارخانه بیسکویت سازی دریافت کنم را میدهد، مشروط بر آن که کار را ولِ کرده و از بقیه پرولترها جدا شوم و همراهش برای گردش به شهر "نیس" در فرانسه بروم و بعدهم برگردم ایتالیا برای ادامه تحصلیم. بدون لحظه‌ای تردیدی این پیشنهاد را رد کردم.

آخرین روز کار در کارخانه، به هر کدام ما یک بسته بزرگ، از انواع شکلات و بیسکویت‌ ساخت کارخانه‌‌ هدیه دادند. در حالیکه منتظر قطار بازگشت بودم، با خودم فکر می‌کردم اگر قرار بود باقی عمرم در این کارخانه و مثل سه‌ ماه گذشته بگذرد ... چه می کردم؟

چیزهائی به ذهنم گذاشت اما دلم نمی خواهد بنویسم. در آن لحظات ترک کارخانه آن جوان مکانیک‌ را دیدم که دوان دوان به طرف من می دوید. کتابی دردست داشت. به من که رسید کتاب را دو دستی برابرم گرفت. یک دیکشنری بود. بی رودربایستی گفت، بمان! به کمک همین دیکشنری زندگی می کنیم.

نگاه متحیر من را که دید اضافه کرد: هر زبانی را می توانم خیلی زود یاد بگیرم. حتی فارسی!

دستپاچه شدم. نمیدانستم چی‌ بگویم که نرنجد. آلمانی‌ صحبت می‌کرد و من خیلی‌ کم ایتالیا‌ئی و کمتر از آن انگلیسی بلد بودم. نتوانستم بگویم "نه"، اما وقتی قطار رسید سوار شدم و از پشت پنجره آن با هم وداع کردیم!

نمی توانم بنویسم لحظه تلخی بود، اما برای همیشه در عمق وجودم ماند.


اعتصاب غذا


همه جا صحبت از اعدام خسرو گلسرخی روزنامه نگار، شاعر و فعال سیاسی و کرامت الله دانشیا ن بود. در جلسات گفته میشد قرار است یک اعتصاب غذای سراسری در تمام اروپا و احتمالا آمریکا توسط کنفدراسیو‌ن ترتیب داده شود. در ایتالیا هم از تمام شهر‌ها که فدراسیون شاخه‌ای داشت به رم می رفتند تا به اتفاق به این اعتصاب غذا بپیوندند. از فلورانس سی‌ چهل نفری اعلام آمادگی کردند.

گفتند اعتصاب غذای تر است و ۴۸ ساعت طول می کشد. راستش را بخواهید خوشحال شدم که تر است. چون من بدون آب می میرم.

روز حرکت فرا رسید. برادرم یک ساک حاوی همه جور خوراکی آماده کرده بود، با کلی‌ سفارش که در طول راه در اتوبوس تا می‌توانی بخور که وقتی اعتصاب شروع میشود از پا نیفتی و تحمل بیاوری.

روز موعود فرا رسید. همگی با در دست دا شتن یک کیسه خواب و من + ساک محتوی خوراکی جلوی اتوبوس و بدرقه کنندگان مشغول تنظیم سرود‌های انقلابی که قرار بود در طول راه خو انده شود.

با نگا ه‌های تحسین آمیز و دست تکان دادن های رفقا بدرقه شدیم.

تازه داشت در اتوبوس چرتم می‌گرفت که ناگهان چند صدای نخراشیده از طرف صندلی های عقب اتوبوس چرتم را پاره کرد.


بار دیگر شانزدهم آذر آمد

و...

در قلوب مردم شعله افکند

جنبش دانشجو‌ای ایران به خون شهیدان

و الی‌ آخر....

همه همراهی کردند و البته من هم با همان صدائی که هر بار در حمام خانه بلند می شد، مادرم می آمد پشت در حمام و می گفت: زهره تو را خدا نخوان!

فضای اتوبوس را شور انقلابی گرفته بود و بدنبال آن سرود‌های دیگر .


اتوبوس حامل دانشجویان، سرود خوانان وارد روم پایتخت ایتالیا شد. حزب کمونیست ایتالیا آن سالها بسیار قوی بود و از هیچ کمکی‌ به دانشجویانی که علیه امپریالیست مبارزه می کردند دریغ نمی کرد.

محل اقامت را آنها در اختیار کنفدراسیو ن قرار داده بودند. یک سالن بسیار بزرگ، خالی‌، فقط چند صندلی و یک میز و بلندگو برای خبر نگاران، فیلمبرداران و اشخاصی‌ که قرار بود برای مصاحبه تلویزیونی بیایند.

کیسه خواب‌ها را زمین گذاشتیم و بعد از شرح مختصری در مورد دلیل این اعتصاب غذا و رژیم خونخوار، ژاندارم منطقه و تا دندان مسلح شاه منطقه و متعاقب آن خلق ستمکشیده ایران و مخصوصا کارگران و زحمتکشا ن و خلاصه پرولتاریا و لزوم اتحاد زحمتکشان جهان که باید با هم متّحد شوند و ... اعتصاب شروع شد. گردش سینی‌های چای با شکر، در بسته بندی‌های کوچک میان اعتصاب کنندگان خیلی زود شروع شد. من که در طول راه آنقدر نوشابه سرکشیده بودم که جا برای نصف فنجان چای هم نداشتم و فکر می کنم بقیه هم همینطور بودند، اما چای و شکر را باید می گرفتیم تا "تر"ی اعتصاب را نشان بدهیم.

خیلی زود، از حال رفتیم و روی زمین، کنار تشک ها ولو شدیم.

چند نفر از بچه‌ها که قدیمی تر و حرفه ای تر بودند و مسلط به زبان ایتالیائئ، پاسخ‌ به سوالات خبرنگاران را شروع کردند. مصاحبه مطبوعاتی نسبتاً طولانی بود. نمی دانم چند ساعت‌ طول کشید، چون آن وسط هاش خوابم برده بود.

شب را در کیسه خواب کنار هم به صبح رساندیم و صبح روز بعد فهمیدم هیچ فرمان عفوی صادر نشده و قربانیان در ایران اعدام خواهند شد. چندین نوبت دیگر هم سینی های چای را گرداندند اما راستش آنقدر نگران اعدام بودیم که تر بودن اعتصاب یادمان رفته بود.

هنوز به پایان اعتصاب چند ساعت مانده بود که خبر اعد‌ام گلسرخی توسط رادیو پخش شد و همه ما زدیم زیر گریه. اعتصاب غذای ناکام با خبر اعدام پایان یافت. همه بهت زده و غمگین، در سکوت کامل به رستورانی که از قبل رزرو شده بود رفتیم ولی‌ کسی‌ گرسنه نبود و حال و حوصله غذا خوردن هم نداشت. تمام طول بازگشت به سکوت گذاشت. حتی حالی‌ برای سرود خواندن هم برای کشی نمانده بود .


نقل از فیسبوک زیر

خاطراتی از کون فدراسیون

کنفدراسیون دانشجویان ایرانی : در سال ۱۳۳۷ (حدود پنجاه و پنج سال پیش) ، منوچهر ثابتیان برای کسب اجازه از کمیته مرکزی حزب توده ایران به آلمان شرقی‌ رفته و پس از بازگشت به انگلستان با سرمایه ی اولیه حزب توده ایران ، سنگ بنای سازمانی به نام کنفدراسیون دانشجویان ایرانی را می گذارد.
Various Sources

منوچهر ثابتیان احتمالا از دسته ی توده نفتی هایی بود که بیشتر عمر خود را در لندن گذراند.
All-Iranians


دیدگاه‌ها : منوچهر ثابتیان در نقدی كه بر كتابی در باره جنبش چپ ایران نوشته است، از دیدگاه‌های خودش چنین می گوید : «مثلا خوب به یاد دارم در سال ٦٨ میلادی دكتر مهدی بهار برای چند ماهی در لندن بود و گاه تا پاسی از نیمه شب در مصاحبت آموزنده ی او می‌ماندم. وی كه نویسنده ی كتاب «میراث خوار استعمار» است، و با نوشتن و چاپ آن در ایرانِ آن زمان خدمت بزرگی در برانگیختن و شوراندن نسل جوان كرد، بارها ضمن گفت و گو به این نگارنده می‌گفت: دكتر مواظب باش! الان بساط مذهب و مسجد و محراب دوباره در ایران رونق گرفته. خیال نكن اگر شاه برود، دموكرات‌ها و چپی‌هایی از قماش شما سر كار می‌آیند. هیچ بعید نیست كه امپریالیست‌‌ها و بالاخص انگلیسی‌ها، دوستان قدیمی‌شان در ایران، یعنی آخوندها را دوباره علم كنند!! اگر این‌ها دوباره بر گرده ی مردم سوار شوند، دمار از روزگار شما چپی‌ها در می‌آورند و هر چه از انقلاب مشروطه رشته‌ایم، پنبه خواهند كرد.
«من از این سخنان او در شگفت می‌شدم و می‌گفتم: دكتر، این آخوند و ملایی كه شما این قدر از آن‌ها واهمه دارید، كجا هستند كه ما آن‌ها را نمی‌بینیم؟ می‌گفت: میكرب را هم نمی‌شود دید. وانگهی این‌ها در ایران… هر روز بر مسجد و منبرشان افزوده می‌شود و چنان شبكه ی تبلیغاتی و دستك و دنبكی دارند كه هیچ حزب و گروهی ندارد. خود شاه هم [چنین دستك و دنبكی برای تبلیغاتش] ندارد.»
بعد می‌نویسد: «دكتر بهار پیشنهاد می‌كرد كه: بیائید شما كنفدراسیونی‌ها نامه‌ای با صلاحدید من برای شاه بنویسد و بگویید با آنچه در رژیم او سیمای مترقی دارد، موافقید و برای این كه كارها عمق پیدا كند و درست جا بیفتد، حاضرید همكاری كنید. مثلا در مورد اصلاحات ارضی، حقوق زنان و خانواده، گسترش سواد آموزی، صنعتی كردن كشور و غیره.»
ثابتیان پس از روایت این گفت‌وگوها با تاسف ادامه می‌دهد: «من باید اقرار كنم كه با همه ارادت و باوری كه به دكتر بهار داشتم و می‌دانستم او به روایتی مدرسه ی كادری كمونیست‌ها را در فرانسه همجوار موریس تورز دیده است و گزافه گو نیست [اما] هرگز پیشنهاد او را جدی نگرفتم و حتا با دیگران هم در میان نگذاشتم؛ چون ما آن زمان از رفورم مثل جن از بسم‌الله می‌ترسیدیم؛ حتا واژه ی رفورمیست را برای تحقیر یا برچسب زدن به حریفان به كار می‌بردیم و جو طوری بود كه بیشتر كسان فكر می‌كردند تنها چاره ی رستگاری كشور انقلاب است كه تباهی و چرك را می‌زداید و نیكی و پاكی به ارمغان می آورد. همگان می‌گفتند درمان و چاره‌ سازی قرن‌ها عقب افتادگی را با چند رفورم دم و گوش بریده معامله نمی‌كنیم!!»
http://nadereh-afshari.org/articles/inhame-kharabkar.htm
توده نفتی ها معمولا پیشنهادات صحیح و منطقی دیگران را جدی نمی گیرند و ازهر چیزی که مغایر با مصالح و منافع دولت فخیمه باشد مثل جن از بسم‌الله می‌ترسند و فرار می کنند!
All-Iranians


منوچهر ثابتیان روز شنبه ٢١ اردیبهشت ۱۳۹۲در اثر بیماری سرطان ریه در لندن درگذشت.